حروفی که در خواب می‌روییدند

شب، وقتی ماه بالا آمد و پیشی نقره‌ای بر شاخه‌ی بلند درخت نشست،
کفتکی با بال‌های سفیدش آرام از دوردست‌ها آمد.
در منقار خود چیزی داشت: برگ کوچکی، که رویش نشانه‌هایی می‌درخشیدند.
نه واژه بودند، نه عدد — بیشتر شبیه دانه‌های نور.

کفتکی گفت:
«این‌ها حروفند،
اما هنوز خوانده نشده‌اند.
هر حرف، اگر با مهربانی دیده شود، معنای خودش را می‌گشاید.»

مینو در خواب لبخند زد.
برگ را گرفت، و دانه‌های نور آرام روی خاک افتادند.
صبح، کنار نهال کوچکِ تازه‌کاشته،
حروفی روی زمین روییده بودند —
حرف «م» شبیه موجی از آب،
حرف «پ» مثل صفحه‌ای گسترده از نور،
و بقیه‌ی حروف، هر یک شکلی از جانِ جهان.

پیشی نقره‌ای میانشان قدم می‌زد و هر بار که می‌میو‌کرد،
حرفی از خاک بیرون می‌آمد.
زمین پر شد از واژه‌های زنده.

بیدار که شد، دانست:
از این پس، هرگاه می‌نویسد،
واژه‌ها دانه‌هایی‌اند که در خواب کاشته،
و با لطفِ کفتکی، در سپیده‌دم می‌رویند. 🌿

«باغ حروفِ مینو»

در سحرگاهی که کفتکی روی شانه‌ی مینو نشسته بود،
پیشی نقره‌ای به درخت نگاه کرد و گفت:
«ببین، زمین دارد از واژه‌ها جوانه می‌زند…
اما هر حرف، باید خودش را معرفی کند.»

و ناگهان، نسیم نرم صبح، حروف را بیدار کرد…

🌱 الف، نخستین بود.
ساده و ایستاده، مانند درختی در سپیده‌دم.
گفت: «من آغازم.
هرجا که امیدی جوانه بزند، من آن‌جا هستم.»

🌸 ب آرام آمد، در دستانش قطره‌ای آب.
گفت: «من برگم ، بارانم، بخشش.
از من، مهربانی می‌چکد.»

🔥 پ با نوری در دل و پر از صفحه‌های سفید.
گفت: «من پرنده ام ، پذیرای هر رؤیا.
با من پرواز کن تا واژه‌هایت جان بگیرند.»

💧 ت مثل تپش قطره‌ای بر شیشه.
گفت: «من تداومم، ترانه‌ام.
صدای زمین، وقتی هنوز کسی گوش می‌دهد.»

🌕 م آرام از مه بیرون آمد، با لبخند مادرانه.
گفت: «من مهرم و ماه،
حافظِ خواب‌های کودکِ درون.»

🍂 ن از زیر خاک بیرون خزید،
با ریشه‌ای در دل زمین و نگاهی به آسمان.
گفت: «من نغمه‌ام، نهالِ ندا.
می‌دانم هر پایان، در دلش نَفَسِ تازه‌ای دارد.»

و چون همه‌ی حروف، خود را معرفی کردند،
کفتکی بال‌هایش را گشود و گفت:
«این باغِ واژه‌هاست، مینو.
تو باغبان آنی.
هرگاه بنویسی، یکی از این حروف جان می‌گیرد.»

پیشی نقره‌ای با لبخند میانشان خفت،
و شب دوباره با نور حروف روشن شد.

صبح که دفترش را گشود، دید واژه‌ها هنوز بوی خاک می‌دهند.
میان سطرها، ردّ پرِ کفتکی مانده بود — و پیشی نقره‌ای، گوشه‌ی صفحه خوابیده بود.
لبخند زد و دانست:
هر حرف، هنوز زنده است.

م.پ

https://hstory.ir/si3k