امین، پسر فضایی و درختی که از ستارهها خبر داشت
امین همیشه حس میکرد از این زمین نیست.میگفت:«من از سیارهای اومدم که صداها نرم بودن و نورها اذیت نمیکردن. اونجا همه میفهمیدن وقتی یکی ناراحته، …
امین همیشه حس میکرد از این زمین نیست.میگفت:«من از سیارهای اومدم که صداها نرم بودن و نورها اذیت نمیکردن. اونجا همه میفهمیدن وقتی یکی ناراحته، …
سحر بود و هنوز هوا تاریک. بوی آب پاشیدهی شهرداری در هوا میپیچید، بوی خاکِ خیسِ ناگهانی و فرارِ چیزی که زنده مانده بود.از زیر …
(قصهای برای کودکانی که دلدرد را با مهربانی درمان میکنند) صبح بود.نور آفتاب از پنجرهی آشپزخانه افتاده بود روی کاشیها.بوی خوش غذا در هوا میپیچید. …
رویا و نوا کنار دیوار آجری یک باغ پاییزی ایستاده بودند. آفتاب گرم و نرم پاییزی روی شانههایشان مینشست و برگها با صدای خشخش زیر …
فندق با چشمهای کنجکاو پرسید:– میشا! خانم گودال کیه؟ مامان داشت اخبار اینستا را میدید و گفت: «نچ نچ. همین امروز که گرتا را گرفتند، …
گربه ای کوچک کنار جنگل زندگی میکرد. روزی روباهی بازیگوش دم گربه را گرفت و او را هول داد، نه برای اذیت کردن، بلکه فقط …