غروب بود و کفتکی، جغد سفیدی که انگار از دل امواج دریا برآمده بود، بر لب پنجره خانهای در هیرکانی نشست. ناگهان نسیمی سرد وزید و بوفی، روح کوچک جغدِ بالشکسته، بیصدا و نامرئی کنارش جای گرفت.
بوفی با همان بال نرمی که روزی شکسته بود و حالا اثری از پین و زخم نداشت، آرام بال زد و به کفتکی نگاه کرد.
“سلام. تو کفتکی هستی؟”
کفتکی سرش را چرخاند، نگاهش تمام گذشته بوفی را میدید؛ از روزهای سخت در حیاط تا آن لحظه آخر.
“بله. و تو هم بوفی جان هستی.”
بوفی با صدایی لرزان ادامه داد:
“پس تو بودی که مینو را تشویق کردی تا نجاتم دهد وقتی در حیاط میان گربهها رها شده بودم؟ و تو بودی که وقتی دامپزشک گفت باید بخوابانیدش، گفتی نه؟”
“آری، من بودم.” کفتکی پلک زد.
“اما تو دیگر رهای رها هستی، بوفی. چرا هنوز در اینجا پرسه میزنی؟”
“آمدهام تا تشکر کنم و وداع.” بوفی بالهایش را نرمتر تکان داد.
“شنیدهام به یاد من درختی کاشتهاند.”
“درست است. در هیرکانی.”
“میخواهم بدانم مینو و شهرزاد در چه حالی هستند. شهرزاد… او از پرنده میترسید، اما باعث شد روزهای آخرم سیر غذا بخورم.”
کفتکی به پنجرهای که نور چراغ از آن به بیرون میتابید خیره شد.
“مینو خوب است. مشغول داستاننویسی است و دائم به دنبال راهی برای کمک به حیوانات است. دستش کمی درد میکند، اما روحش همچنان در پی نجات است.”
بوفی با نگاهی پر از محبت و اندوه گفت:
“من که نمیتوانم فراموش کنم شهرزاد چطور به من غذا داد و چگونه هر روز به من نگاه میکرد. حتی وقتی درد میکشیدم، دستهایش آرامشبخش بود.”
کفتکی به بوفی نزدیکتر شد.
“درست است، بوفی. برخی همیشه در جستجوی کمک به موجودات دیگر هستند. اما بدان که تو همیشه در یاد اهالی امید خواهی ماند. درست مثل درختی که به یادت در هیرکانی کاشته شده، روح تو همیشه با آن ریشههای قدیمی در این سرزمین خواهد بود.”
بوفی نگاهش را به سمت افق دماوند دوخت.
“میخواهم در این سفر پایانی، از تمام جزئیات زندگیام وداع کنم. از بوی خیس خاک، از صدای خشخش برگها و از این خاک که روزی مرا در آغوش گرفت. اما میخواهم بدانم که مینو و شهرزاد در امان هستند.”
بوفی همچنان در کنار کفتکی نشست. چشمانش پر از یادها و خاطرات بود، اما در دلش آرامش و امیدی تازه شکل میگرفت. شاید این پایان نبود. شاید بازگشتی بود به جایی دیگر؛ جایی که هنوز درختها و گربهها در آن منتظرند. شاید جایی که در آن، بوفی بتواند بالهای شکستهاش را دوباره بیابد و در خاک جدیدی ریشه کند.
ناگهان فندق و میشا، گربههای مینو، به سمت پنجره دویدند و شروع به خراشیدن شیشه کردند. مینو، که در حال نوشتن بود، متوجه نشد چرا. اما کفتکی دید که بوفی، با همان بال شکسته که حالا سالم و درخشان بود، به فندق دهنکجی کرد؛ انگار که برای اولین و آخرین بار، با او بازی میکرد.