آری‌سایدها و دودرخانه

آنی که عاشق ماه بود، شنیده بود که می‌تواند آسمان پرستاره را نه در شهر، بلکه در دل کویر ببیند. اگر حواسش باشد که ماه چه هنگام شب چهارده‌ای است، پس از سال‌ها می‌تواند ماه و ستاره‌ها را کنار هم داشته باشد. پس تصمیم گرفت سفری به صحرا ترتیب دهد و با خود کفتکی و نوا را همراه کرد.

کنار آتش شبانه نشسته و مشغول تماشای ماه بودند که آنی متوجه شد ماه نورانی‌تر است؛ نه تنها به خاطر اینکه در صحرا و دور از نورهای شهر بودند، بلکه گاهی جرقه‌های چشمک‌زن نیز روی آن می‌درخشید.

ـ دیدی، کفتکی؟
ـ بله.
ـ چی بود؟
ـ مشخص نیست. برخی علما می‌گویند حاصل اصابت شهاب‌سنگ‌هاست و برخی می‌گویند نتیجه‌ی بیرون زدن گازهای زیر سطح ماه است. ولی من می‌دانم آنها چه هستند.
ـ چه؟
ـ آری‌سایدها هستند.
ـ آری‌ساید؟
ـ بله، افسانه‌ای دارند، پس خوب گوش کنید.


در روزگاری بسیار دور، ماه هنوز چهره‌اش را در هیچ آینه‌ای ندیده بود. تنها می‌تابید، سرد و تنها، بر زمین جوانی که تازه داشت یاد می‌گرفت نفس بکشد.

شب‌ها از دور صدای زمین را می‌شنید: صدای رودخانه‌هایی که آواز می‌خواندند، درختانی که در خواب نسیم تکان می‌خوردند، و گربه‌هایی که کنار آتش انسان‌ها چشمانشان را بسته بودند.

ماه دلتنگ شد. دلش می‌خواست به زمین نزدیک شود، اما ترسید که نورش بسوزاند. پس هر شب کمی از نور خود را در دل آسمان می‌گریاند. اشک‌هایش، وقتی به نیمه‌راه رسیدند، در میان مه سرد منجمد شدند و از آن‌ها موجوداتی برخاستند: شفاف، سبک و بوی نقره و باد می‌دادند. نامشان را آری ساید گذاشت .

زمین که صدای تولدشان را شنید، نسیمی فرستاد و گفت:
ـ شما که از دلتنگیِ ماه زاده شده‌اید، پل میان ما باشید. هرگاه ماه اشک بریزد، صدایش را به من برسانید، و هرگاه بر زمین مهربانی‌ای رخ دهد، آن را به ماه بازگو کنید.

و چنین شد که آری‌سایدها میان ماه و زمین رفت‌وآمد کردند. هرگاه کسی دانه‌ای از سر مهر کاشت، آری‌سایدها در ماه درخشیدند. هرگاه جایی درختی سوخت، نوری خاموش روی سطح ماه لرزید.


آنی آهی از ته دل کشید و سر برگرداند. نگاه نوا به زمین خیره بود، جایی که آگامای چاپک قرار داشت، با نگاهی محتاط اما آرامش‌بخش. نوا به حرکات آگاما نگاه می‌کرد و شعله‌های آتش را لمس می‌کرد.

از پشت سر صدایی نرم و پیر برخاست:
ـ نترس، پسر جان، آگامای چابک دشمن انسان نیست. او از جنس نور و آتش است، نه از تاریکی و سایه. عقرب می‌خورد.

صدا از پیرمردی بود با چهره‌ای صورتی و چروکیده، لبخندی بی‌دندان اما گرم، شنلی خاکی بر دوش و بوی دود و باد، که گویی سال‌ها در دل کویر زندگی کرده بود.

پیر گفت:
ـ زمانی ساربان شترها بودم، در دل کویر. خانه‌ام دودرخانه‌ای در کوه بود، جایی که شب از دل سنگ بیرون می‌آمد و آتش می‌نوشید. من شب‌های پرستاره را می‌شناسم و زبان جانوران را می‌دانم. شنیدم کفتکی، جغدی که از دریا آمده است، درباره‌ی آری‌سایدها چه گفت . آمده‌ام تا بگویم: آری‌سایدها هنوز میان ما هستند و ماه هنوز گوش می‌دهد.

گربه شنی آن طرف‌تر به آگاما فیفی جانانه کرد و شعله‌های آتش انگار پاسخ دادند. نوا حس کرد صدای پیر و پیام ماه در هر موج باد و جرقه آتش جاری است.

ـ گفتی در «دو‌در‌خانه» زندگی می‌کنی. یعنی کجا؟
پیرمرد عصایش را روی خاک کشید و گفت:
ـ یکی از درها به کویر باز می‌شود، نازنینم، و آن یکی به خواب. هرکس راه هر دو را بلد باشد، گم نمی‌شود؛ نه در خاک، نه در خیال.

آنی در آتش نگاه کرد و آرام پرسید:
ـ و تو هر دو را می‌شناسی؟
پیرمرد سری تکان داد:
ـ من فقط در میانه‌ام… جایی میان خواب و شن. همان‌جا که آری‌سایدها رد نورشان را می‌گذارند، وقتی از ماه تا زمین سفر می‌کنند.

آتش ترکید، گربه شنی دمش را جمع کرد و نوا حس کرد که از دل شعله، چیزی درخشان بیرون پرید — شاید یکی از همان آری‌سایدها بود که آمده بود گوش دهد.

و آن شب، زیر ستاره‌های کویر، نوا و آنی بار دیگر دانستند: هر حرکت کوچک مهربانی، در دل ماه و زمین ثبت می‌شود و آری‌سایدها آن را بازمی‌گردانند. 🌙

م.پ  آبان ۱۴۰۴

https://hstory.ir/o3rb