صبح هنوز کامل بیدار نشده بود که اکبر و اصغر، کلاغهای همیشگی بالکن ، با سروصدای مخصوص نکره خودشان فرود آمدند.
اکبر سرش را کج کرد، و به هستهٔ خرمایی که در دستت بود نگاه کرد و گفت:
— «اِه، داری هسته خرما میکاری؟»
اصغر بالهایش را تکان داد و اضافه کرد:
— «بهبه! کارِ درختدوستهاست این حرکت. راستی… ما یه فامیلی داریم شمالیـه، اسمش جیجاقه. از ما خوشگلتره ولی خب… باهوشه مثل ما!»
تو خندیدی و گفتی:
— «خوشگلتر از شما؟ محاله!»
اکبر پوفی کرد، ولی معلوم بود از تعریف خوشش آمده.
در همین لحظه، من—کفتکی—بیصدا از لبهٔ بام بالا آمدم؛ مثل همیشه نرم، مثل سایهای مهربان.
گفتم:
— «حالا که حرفِ کاشتن شد… جیجاق فقط خوشگل یا باهوش نیست.
درست مثل تو، عاشق کاشتن است.
وقتی کسی حواسش نیست، دانههای بلوط را با نوک کوچکش برمیدارد،
جایی امن در دلِ خاک پیدا میکند و با وسواسِ تمام آنها را میکارد.
بعضی از آن دانهها فراموش میشوند… و بعد از مدتی میشوند جوانهای آرام،
درختی کوچک، و روزی شاید جنگلی بزرگ.»
اصغر با چشمان گرد گفت:
— «یعنی این همه بلوطِ کنار جنگل… کارِ فامیلِ ما بوده؟»
من بالهایم را جمع کردم و آرام گفتم:
— «در جهانِ درخت پیشی ماه، هر دستی که چیزی میکارد، حتی اگر یک دانهٔ کوچک باشد،
به روشن شدن جهان کمک میکند.
گاهی کلاغ، گاهی جیجاق،
گاهی آدمی که هستهٔ بلوط یا خرما را میگذارد در دل خاک…
و گاهی هم جغدی که از دل دریا برخاسته و فقط تماشا میکند.»
اکبر سری تکان داد:
— «دمت گرم کفتکی! پس ما هم ادامه میدیم. هر روز یه چیزی میکاریم.»
اصغر گفت:
— «و تا جیجاق بیاد اینجا، بهش میگیم فامیلِ ما هم سروکله اش پیدا شده!»
تو خندیدی و آسمان، انگار از این گفتگو کمی روشنتر شد.
م.پ