در محلهای شلوغ و پرهیاهو، گربهای سیاه و زخمی به نام نارگل زندگی میکرد. او همیشه در جستوجوی غذا بود و در کوچهها پرسه میزد. هر چیزی که پیدا میکرد میخورد: ، چاره ای نداشت خب . تکه نانی که در خیابان افتاده بود، استخوان مرغ ، گردن چرخ کرده نپخته مرغ . باقیمانده غذای پرفلفل قیمه ای که کسی آن را رها کرده بود، و هر چیزی که ممکن بود شکمش را سیر کند. ولی بعد از هر وعده، او احساس رضایت نمیکرد.
در همان محله، گربهای سفید به نام شادی در خانهای گرم و امن زندگی میکرد. شادی هیچوقت نیازی نداشت که در سطل زباله جستوجو کند. او غذای خود را از دست صاحبش دریافت میکرد، لازم نبود پرسه بزند تا شکمش سیر شود ..
یک روز، نارگل به سطل اشغال آن طرف خیابان خانه شادی رسید. شادی روی درخت گربه اش مشغول تماشای خیابان بود شادی با تعجب به نازگل نگاه کرد،
با خود فکر کرد که چرا نارگل سرش را در سطل زباله کثیف و بدبو کرده ؟
در همین لحظه، کفتکی، جغدی سفید که بر درخت نشسته بود ، آهی کشید و گفت ، “شادی جان، نارگل که چاره دیگری ندارد . آدمها هم همینند . وقتی شکمشون ، دلشون گرسنه باشه و خود دوستدار نباشند میرن مغازه با بی فکری چیپس و پفک می خرند . اگر خودشون را دوست داشتند ، رفتار آنی انجام نمی دادند .
خلاصه وقتی گربهها یا آدمها گرسنهاند، گاهی نمیتوانند تصمیمات درست بگیرند. حتی وقتی غذا در دسترسشان است، به دنبال چیزی بیفایده میدوند چون آنچه که نیاز دارند چیزی فراتر از غذای جسمی است. برای آرامش، به پناهگاههای بیارزش پناه میبرند،