روزی از روزهای مرداد، ظهر بود و خانه گرم و ساکت. فندق رفته بود روی مبل کنار پنجره، دراز کشیده بود و زیر لب خرخر میکرد؛ گویی داشت خاطرهای دور از مادربزرگ را خواب میدید. ☀🛋😴
اما میشا؟
میشا با آن ابروهای همیشه اخمدارش، نشسته بود روی طاقچهی ذهن تو. آنجا، جاییست که میرود وقتی تو زیادی فکر میکنی. 🤨🧠
تو داشتی فکر میکردی…
به خانم با اختلال روانی حاد که روی زمین افتاده بود،
به مراجع پرتنش دیروز،
به گربهی خیابانیِ مریض،
به پیرمرد تنها،
به دستگاه ضدتگرگ که باز روشن شده بود،
به سپیده که روی زمین افتاده و منتظر آب مرغ تو بود،
به عاقبت بوفی، به آب… 🌧🐾
و آنجا، میان این تودهی خاکستری، صدای غرغرآلودی در ذهن پیچید:
ــ «بابا جان، این همه فکر و خیال نکن!» 🙄
ساکت شدی. لحظهای گوش دادی.
ــ «من میشا پیشی امپتی هستم! همهی این غموغصهها که تو به خودت جذب میکنی، منم به خودم میگیرم… خب مردم آخه!» 😼💬
او روی طاقچهی ذهن تو راه میرفت. دُمش مثل آونگِ اضطراب تکان میخورد. ایستاد، پلک زد، و ادامه داد:
ــ «من برای تو ساخته شدم. برای بوی تو، صداهای نرم تو، لمس امن تو… نه برای اینکه آنتن دردهای جهان بشم!» 💖👃🎶✋
تو خواستی بگویی: «نمیتونم، اینا رو حس میکنم، تقصیر من نیست…»
ولی میشا سرش را تکان داد.
ــ «همهمون یه ظرفی داریم. فندق، مال محبتهای خاموشه.
من، برای یادآوریام و تو؟ تو برای امیدی. نه برای بار کشیدن.» 🥜💞✨
لحظهای سکوت شد.
بعد، نرم و آرام، با لبخندی شیطنتآمیز گفت:
ــ «اگه باز بخوای بری فکر کنی به هزار درد دنیا، میرم زیر یخچال قهر! بعدم نمیام تا قول بدی فقط به اندازهی خودت فکر کنی.» 🧊🚪😼
تو خندیدی. دستت را دراز کردی، و میشا، همان لحظه که فندق چرخید سمتتان و چشمان خوابآلودش را باز کرد، آمد و در آغوشت نشست.
و زندگی، برای لحظهای، آرام شد. 🌿💫