قصه نیروگاه فرصت – بخش اول: «بیبی خورشید»کوچهی بنبست گلکاغذی در دل خیابان فرصت، انگار سالها بود پشت به خورشید کرده بود.پنجرهها به دیوار باز میشد، سقفها ترک داشتند، و برقِ ساختمان هر چند وقت یکبار، بیصدا میرفت… مثل امید آدمهایش.بیبی خورشید، با کلاهی از گلدوزیهای خودش، هر روز روی پلهی حیاطش مینشست و چای آفتابدم میخورد.او باور داشت که اگر چیزی در این دنیا همیشه هست، نور خورشید است — و اگر چیزی همیشه کم است، اراده مردم.آن روز، برق که رفت، خمیر نانهای همسایهی نانوا، هدر رفت.آسانسورِ ساختمان کناری، باز هم یک نفر را در نیمهراه حبس کرد.و بیبی خورشید، بیصدا رفت پشتبام.پارچهی کهنهای را کنار زد و به خورشید گفت:«حیفه تو فقط پوست ما رو بسوزونی. بیا، تو رو میخوام برای زندگیمون.»از همان شب، زمزمهای در کوچه پیچید:«بیبی خورشید میخواد برق از خورشید بگیره؟ مگه اینجا کالیفرنیاست؟»«بابا ولش کن… خواب خورشید دیده.»اما چند نفر با او همراه شدند.نقاش گفت: «پشتبام روی کولرها میشه نصب کرد؟»خانم بهنوش معلم بازنشسته، دفترچهی حساب صندوق امید را بیرون کشید.کیوان، پسر تعمیرکار، گفت: «میتونم شارژ کنترلر و اینورتر دست دوم پیدا کنم.»و رها، دخترک کلاس پنجم، روی کاغذ دفترش نوشت:«نیروگاه فرصت – مخصوص آدمایی که نور میخوان.»بیبی خورشید گفت:«ما از دولت برق نمیخوایم.ما فقط یک جو اراده همسایهها رو میخوایم، کمی پنل خورشیدی، و یک عالمه دل روشن.»—☀
نیروگاه فرصت – بخش دوم: «چیزی در دلِ پرنیان»بیبی خورشید خبرش را آورد:«میخوایم از پشتبام برق بگیریم. نور رو بندازیم توی خونهها، نه فقط رو پوستمون.»وقتی پرنیان شنید، نخ سوزنش را گذاشت کنار. گربهای نقرهای رنگ که داشت در خانه میچرخید، یکدفعه از گرما روی سرامیک ولو شد.«پانزده سال پیش این فکر رو بردم پیش مدیر ساختمون.خندیدن. گفتن باطری گرونه. گفتن به صرفه نیست.گفتم آفتابو که داریم، گفتن مگه اینجا کالیفرنیاست؟»بیبی خورشید آرام گفت:«حالا چی؟ دوباره با ما میای؟»پرنیان مکث کرد.دستی به سر گربه کشید.نگاهی به چمدان چسبخوردهی کوچکی انداخت که گوشهی اتاق آماده ایستاده بود، همیشه.و بعد گفت:«من از این شهر رفتنیام، شاید همین فردا.ولی اگه یه روز، بچهای از پشت همین پنل، تکلیف مدرسهاشو بنویسه،یا زنی چراغ چرخ خیاطیشو روشن کنه،یا گربهای توی سرما نخوابه، ارزششو داره.»
☀ نیروگاه فرصت – پایان ماجرا 🔧
پشتبام کوچهی گلکاغذی شلوغ بود.مانی پایهها را جوش میداد، کیوان دنبال اینورتر میدوید، رها گوشهای برای «نشستهای شبانهی پیشی و کفتکی» گذاشته بود.اما پایین، بعضیها پچپچ میکردند:— «والا من که پول نمیدم… از برقشون مجانی استفاده میکنیم!»— «برق خورشید که ملیه!»بیبی خورشید آرام گفت: «ملیه، بله… ولی پنل و سیم رو که رایگان نمیدن.»💨 چند هفته گذشت.همه یکدل نبودند، اما پرنیان گفت: «انرژی خورشیدی فقط برای امروز نیست… آیندهی ماست.»مانی از بالای بام داد زد: «این فقط تکنولوژی نیست، اعتماد هم هست. باید با هم باشیم.»🌙 و بالاخره… شبِ بزرگ رسید.کیوان کلید را زد.چراغ خانهی بیبی خورشید روشن شد. نور گرم، مثل لبخند خورشید، در کوچه پیچید.رها گفت: «این تازه شروع راهه.»پیشی نقرهای از پنجره نگاه کرد و گفت: «یعنی خورشید، امشب به خانهمان آمده؟ چه عجیب…»😼 صدای فندققلیخان آمد: «گشنمه… صبح نشده؟»چشم باز کردم. بلبل خرما میخواند. سحر بود.و… آه خدای من—از پنل خورشیدی هنوز خبری نبود.