مقدمه
در دنیایی پر از داستانها و باورهای رنگارنگ، گاهی چیزهایی هست که ما آنها را نمیشناسیم و دربارهشان شنیدهها یا ترسهایی داریم که درست نیستند. این داستان دربارهی یک مارمولک کوچک است که بیشتر از آنچه فکر میکنیم، برای ما مفید است. پس بیایید با کفتکی، جغد دانا و مهربان، همراه شویم و رازهای این موجود خندهدار و دوستداشتنی را کشف کنیم.
یادداشتی برای والدین و مربیان
در جهان امروز که کودکان با انبوهی از اطلاعات، افسانهها و گاه ترسهای بیپایه پیرامون جانوران کوچک مواجهاند، آموزش بر پایهی حقیقت، مهربانی و دانایی بیش از همیشه ضروریست.
داستان «مارمولک خطرناک» کوششی است برای زدودن باورهای نادرست دربارهی یکی از مفیدترین موجودات خانههای ما – مارمولک خانگی.
این روایت با زبانی نرم و شاعرانه، کودکان را به پرسیدن، شناختن و کاستن از ترسهایی دعوت میکند که ریشه در ناآگاهی دارند. در دل آن، مفاهیمی چون پژوهشگری، پرسشگری، احترام به زندگی جانوران، و اهمیت همزیستی با طبیعت به شکلی غیرمستقیم اما تأثیرگذار گنجانده شدهاند.
پیشنهاد میشود پس از خواندن داستان:
با کودکان دربارهی دیگر جانورانی که ممکن است از آنها بترسند، گفتوگو شود؛
تفاوت بین شنیدهها و دانستهها روشن گردد؛
و اگر امکان دارد، محیطی امن برای مشاهدهی این جانوران بیآزار فراهم شود.
همچنین نقاشی کودک در پایان داستان، فرصتی عالی برای فعالیت هنری، تقویت تخیل، و گفتگو دربارهی درک تازهی او از جهان پیرامون است.
امید که این داستان کوچک، روشنی بزرگی در دل فرزندانمان بیفکند.
🦎مارمولک خطرناک
آن شب، ماه خوابش نمیبرد.
لای پردهی حریر سرک میکشید و به دیوار گِلیِ حیاط نگاه میکرد.
من، کفتکی، بیصدا روی شاخهی توت نشسته بودم.
صدای خشخش کوچکی آمد… و بعد، سایهای نرم و بامزه روی دیوار لغزید.
کودک گفت:
– وای! مارمولک خطرناک!
و عقب پرید.
لبخند زدم. همان لبخند قدیمیِ شبهایی که از دل دریا تا خانهی خوابها پرواز میکنم.
گفتم:
– مارمولک خطرناک؟! هاه! این یکی از آن اسمهاییست که آدمها وقتی چیزی را نمیشناسند، بهش میدهند…
سپس داستانم را آغاز کردم.
داستان «لیلیخانوم»، مارمولکی با پاهای چسبناک، که پشهها را دوست ندارد و از مگسها خوشش نمیآید.
مارمولکی که شبها آرام از پشت گلدان بالا میرود تا بیسر و صدا دنیا را تمیز کند.
کودک گفت:
– ولی خالهجون میگه اگه مارمولک تف کنه، آدم تب میکنه و میمیره!
کفتکی نرم خندید، مثل بادِ خنک بعد از ظهرهای داغ.
– هوم…
بعضیها از چیزی میترسن، چون نمیشناسنش.
و وقتی نمیشناسن، برایش قصه میسازن. بعضی قصهها قشنگن، بعضیها هم فقط ترسناک.
کودک به دیوار نگاه کرد. مارمولک هنوز همانجا بود، بیصدا، با چشمهای گرد و بامزهاش.
کفتکی ادامه داد:
– هرچه میشنوی را باور نکن.
دانستن با شنیدن فرق دارد.
گاهی باید خودت بخوانی، بپرسی، تحقیق کنی. از کسی که چیزها را درست میشناسد.
یا از کتابها.
یا حتی از من، جغدی که از دل دریاها گذشتهام و شبهای زیادی را در کنار مارمولکها چرت زدهام…
کودک آرام گفت:
– یعنی سمی نیست؟
– نه، بچهجان. این مارمولک نه نیش دارد، نه زهر، نه نقشهی شیطانی.
فقط یک شکم کوچک دارد که عاشق خوردن پشه و مگس است.
مثل جاروبرقیِ شبانه!
کودک لبخند زد.
مارمولک سرش را کج کرد، انگار فهمید که دیگر از او نمیترسند.
و بعد، با آن راهرفتن خندهدارش، مثل همیشه در تاریکی لغزید.
فردا صبح، کودک با مداد رنگیهایش نشست کنار پنجره.
یک مارمولک نقاشی کرد؛ با چشمهای درشت، دمِ خمیده، و چند پشه که داشت میبلعید!
بالای نقاشی نوشت:
«مارمولک خطرناک نیست! او دوست ماست.»
وقتی خالهجون آمد، کودک نقاشی را نشانش داد.
خالهجون اخم کرد، اما بعد، کفتکی را روی شاخهی توت دید.
چیزی نگفت… فقط لبخند زد.
از آن روز به بعد، کسی با دمپایی دنبال مارمولک ندوید.
مارمولک شبها سرک میکشید، پشهها را میخورد، و پشت گلدان ناپدید میشد.
و کودک، گاهی برایش اسم صدا میزد:
«مارمولک خطرناک! پشهخور خندهدار! شبت بخیر!»
کفتکی در دل شب پرواز کرد، آرام، بیصدا.
و زیر لب گفت:
– هر دانستن کوچکی، یک روشنی بزرگ است.
🦎«مارمولکِ خطرناک – بخش دوم: رازِ دمِ دوباره»
مقدمه:
تابستانی بود با باد گرم و شبهای پرستاره.
دیمه، دیگر از مارمولک نمیترسید.
او حالا با کمک کفتکی فهمیده بود که این موجود بامزه، شکارچی پشه و دوست خانه است، نه تهدیدی ترسناک.
داستان:
یک روز بعدازظهر، وقتی سایهی درخت توت روی دیوار افتاده بود، دیمه کنار کفتکی روی نیمکت نشسته بود و ماجراهای روزهای گذشته را مرور میکرد.
همان موقع، دو مارمولک کوچک و چابک از دیوار بالا رفتند.
دیمه با چشمهای باز و لبخند، بیهیچ ترسی نگاهشان کرد. اما بعد، با کنجکاوی گفت:
«کفتکی؟ این یکی دمش یه شکلیه، اون یکی یه شکلی دیگه. چرا؟»
کفتکی کمی سرش را کج کرد، بال سفیدش را تکان داد و گفت:
«آفرین به چشم تیزبینت، دیمه! دم این مارمولک جدیدتره. خودش ساختهش. یهبار از دست یه شکارچی فرار کرده و برای نجات خودش، دمش رو انداخته.»
دیمه با تعجب گفت:
«دمش رو انداخته؟ یعنی خودش کنده؟»
کفتکی گفت:
«آره! مارمولکها وقتی خیلی در خطرن، دمشون رو جدا میکنن. اون دم یهمدت تکون میخوره و شکارچی حواسش پرت میشه. اینطوری مارمولک فرار میکنه.»
دیمه خندید:
«چه زرنگ! مثل یه شعبدهباز!»
کفتکی هم نرم خندید:
«دقیقاً! و بعد، کمکم، یک دم جدید درمیآره. البته نه دقیقاً مثل اولش، اما به دردش میخوره.»
مارمولک دوم که دم تازه داشت، برگشت و با صدایی خفیف و بامزه گفت:
«آره، این دمم هنوز خجالتیه… ولی کارش رو بلده!»
و با دم کوچکش پشهای را گرفت!
دیمه دست زد و گفت:
«چقدر باحالین! میدونین؟ من تا حالا هیچکدوم اینا رو نمیدونستم. همه میگفتن شما خطرناکین!»
مارمولک اول گفت:
«ما فقط پشهخوارای کوچیکیم! همونقدر خطرناک که یه قاشق چایخوری!»
و هر دو زدند زیر خنده.
کفتکی آرام گفت:
«هر چیزی که شنیدی رو باور نکن، دیمه. همیشه خودت بپرس، ببین، بخون… و بعد تصمیم بگیر.»
آن شب، وقتی ماه بالا آمد، دیمه در ذهنش با مارمولکها حرف زد و فکر کرد:
شاید همهی ترسهای دنیا، فقط منتظرن یکی بپرسه:
«چرا دمش فرق داره؟»
پایان
نویسنده : مینوپرنیانی
با دستیاری کفتکی