سالهاست کنار آدمهای مهربانم زندگی میکنم. خانهام پر از بوهای آشناست: بوی فرشها، بوی غذا، بوی دستهای مامان وقتی سرم را نوازش میکند.
اما مدتی است دنیا کمی عجیبتر شده. بعضی وقتها فراموش میکنم چرا بیدار شدهام یا کجا میخواستم بروم. شبها، وقتی همه خوابند، حس میکنم باید قدم بزنم، باید مطمئن شوم همه امن و امانند.
گاهی آدمهایم مرا صدا میزنند و من لحظهای گیج میشوم… اما بعد صدایشان مثل نوری از میان تاریکی ذهنم عبور میکند. میفهمم هنوز همینجا هستم، با آنها.
بیشتر از همه وقتی آرام میشوم که دست مهربان مامان روی پشتم مینشیند. گرمای دستش به من میگوید: «لوسی، نترس… تو هنوز دوستم هستی.»
و من هم، با دم کوچکم که آرام تکان میخورد، به او میگویم: «من هنوز دوستت دارم.»
شاید حافظهام کمکم مثل برف روی شاخههای بهاری آب شود… اما عشق من به خانوادهام هرگز کم نمیشود. چون قلبم هنوز همه چیز را میداند.
نویسنده : شهرزاد