پاپری


در سرزمینی دور، کودکی بود که هیچ‌وقت فقط راه نمی‌رفت. او پاپری می‌کرد: می‌پرید، می‌رقصید، می‌خندید و سبک مثل پر پرنده بر زمین می‌لغزید.

اما در همان سرزمین، غول‌های لنگی زندگی می‌کردند. پاهایشان سنگین و زخمی بود، و هر بار که می‌خواستند راه بروند، زمین زیرشان می‌نالید.

کودک دلسوز بود. هر بار که غول‌ها را می‌دید، دلش می‌سوخت و می‌ایستاد. دیگر نمی‌پرید، نمی‌رقصید. غول‌ها می‌گفتند:
«ما نمی‌توانیم مثل تو پاپری کنیم…»
و کودک آه می‌کشید و آرام می‌گرفت.

اما شبی در خواب، پرندهٔ مهتابی نزدش آمد و گفت:
«پاپری فقط برای شادی خودت نیست. تو می‌توانی با پریدن و رقصیدن، یاد غول‌ها بیاوری که زمین هنوز می‌تواند سبک باشد.»

پس کودک دوباره شروع کرد: یک قدم پاپری، یک پرش، یک خنده. و شگفتا! غول‌های لنگ هم آرام‌آرام تکان خوردند. شاید هنوز لنگ بودند، اما دلشان کمی سبک شد.

از آن روز، غول‌ها وقتی کودک را می‌دیدند، لبخندی سنگین اما روشن بر لب داشتند. چون می‌دانستند کسی هست که به‌جای آن‌ها هم پر بزند.

و این شد افسانهٔ بازی کودکانه‌ای که نامش همیشه «پاپری» ماند. 🌙🪽

https://hstory.ir/bgdg