قصه: «میشا و باد کوچولویی که کمکش کرد»

یک روز قبل از اینکه میشا را برای واکسن ببری، او گوشه‌ای نشسته بود، دمش را دور بدنش حلقه کرده بود و با نگرانی به کفش‌هایت نگاه می‌کرد.
فندق هم از بالای کابینت، فقط با دو چشمش پایین را دید می‌زد.
میشا می‌دانست وقت رفتن نزدیک است.
و می‌لرزید… مثل برگ خشکیده‌ای در باد.
یادش آمد اولین شب یلدای زندگیش را ، همان شبی که زیر ماشین پنهان شده بود، همان وقت‌هایی که خیابان سرد و تاریک و پر سروصدا بود و او رفت زیر ماشین …
در همین لحظه، پنجره کمی باز بود و نسیم نرمی آمد تو.
کفتکی، جغد سفید، بی‌صدا از بالای پنجره آمد روی قاب عکس نشست.
آرام گفت:
— «میشا، می‌خوای از باد کوچولو کمک بگیری؟»
میشا پلک زد.
کفتکی ادامه داد:
— «باد کوچولو می‌تونه بیاد توی بدنت. از بینی‌ات وارد بشه، بره پایین تا ته شکم،. یادت باشه تا ته شکم ، بعد یواشکی از دهنت بیاد بیرون. فقط کافیه آروم دم و بازدم کنی.»
میشا اول باورش نشد. ولی امتحان کرد.
دم… نفس باد را کشید.
بازدم… گذاشت باد از دهانش بیرون برود.
باز هم…
دم. بازدم.
صدای خیابان دورتر شد.
قلبش هنوز می‌تپید، ولی کم‌کم حس کرد انگار باد کوچولو، دست به دستش داده و می‌گه: «من باهاتم. فقط نفس بکش.»
وقتی واکسن زده برگشتید، میشا با دماغش رفت نزدیک تشکچه‌ی مراقبه. نشست. و چشم‌هایش را بست.
دم… بازدم…
باد کوچولو هنوز با او بود.
فندق هم از بالای کابینت پرید پایین. کنار میشا نشست و آرام گفت:
— «اگه تو تونستی، منم می‌تونم.»
و هر دو یاد گرفتند، که حتی اگر خیابان ترسناک باشد، نفس کشیدن، مثل دستان نامرئی باد کوچولو، همیشه همراهشان است.
و کفتکی… آرام چشم بست و گفت:
— «همه‌چیز با یک دم و بازدم شروع می‌شود.»
م.پ

https://hstory.ir/9mr9