مقدمه
گاهی نوبت شناسایی یک استعداد درخشان هرگز نمیرسد. سالها، گاه حتی قرنها میگذرد تا دیگران بگویند:
«چه نقاشی عجیب و تکاندهندهای! این کار کیست؟»
«چه نوشته اثرگذاری! نویسندهاش کیست؟»
استعدادی که در زمان حیات خالقش در انزوا و سکوت مانده، حالا با کلی به به و چه چه دیده میشود.
بیانصافی است، اما این سناریو آنقدر تکرار شده که انگار از یک الگو پیروی میکند.
هدف این قصه، گفتگویی خیالی با خالقانی است که در زندگی خود گمنام بودند و اکنون فرصتی پیدا کردهاند تا حرفهایشان شنیده شود.
هنری دارگر (۱۸۹۲–۱۹۷۳)، هنرمند و نویسنده خودآموخته
کفتکی: هنری، فرصتی داری کسی تو را ببیند؟
هنری: کیست؟
کفتکی: کسی که زندگینامهات را خوانده و با خودش میگوید:
«عجب سرنوشت دشواری… اگر زنده بود، این هنرمند دلش میخواست دربارهی زندگیاش چه بگوید؟»
هنری (با آهی): مرا یاد روزهای تلخ زمینی نینداز، جغد دانا.
میدانی چه بر من گذشت… مرگ والدین در کودکی ، یتیمخانه ، اتاق کوچک، فقر، کار در بیمارستان و تنهایی مطلق… خاطرات کمرنگ شدهاند، اما هر وقت به یادشان میافتم، آه از نهادم برمیآید.
حالا بگو، او کیست؟ آسمانی است؟
کفتکی: او هنوز زمینی است، مشاور و همدل. دلش میخواهد گفتوگو با تو الهامبخش هنرمندان دیگر باشد.
هنری: زن است یا مرد؟
کفتکی: زن.
هنری: نازپرورده است؟
کفتکی: نه.
هنری (مکث): فکر کنم بعد خبر میدهم…
کفتکی: تا هر وقت خواستی، فکر کن.
هنری: چه فرقی میان من و اوست، جز اینکه من آسمانیام و او زمینی؟
کفتکی: تو نقاش و نویسندهای گمنام در گذشته بودی ، او قصهگو و همدل است .
هنری: میخواهد قصهی مرا بنویسد؟
کفتکی: بله.
هنری : چرا ؟
کفتکی : خب از خودش بپرس .
هنری: فکر کنم دلم نمیخواهد او را ببینم. فقط تو باش.
کفتکی: هنری… هنوز بوی رنگ و خاکستر در صدایت هست.
هنری: نمیدانم، شاید چون هنوز هنرمند درونم نمرده.
کفتکی: زن زمینی قصد بدی ندارد، میخواهد به هنرمندان دیگر دلگرمی بدهد.
هنری: مرا میفهمد؟
کفتکی: احتمالا.
هنری: خوب… بگو بیاید.
من: سلام آقای دارگر… ممنون که به من فرصت گفتوگو دادید.
هنری: خواهش میکنم… چرا مایلید دیگران قصهی من را بدانند؟
من: من مشاور و همدل هستم. شنیدن داستان زندگی شما، دیدن آن همه استقامت و توانمندی، برایم الهامبخش بود. میخواهم به کسانی که هنوز هنرمندند و روح حساسی دارند، دلگرمی بدهم. نقاشیهایتان را دیدهام؛ با اینکه از نقاشی سر در نمیآورم، اما شور زندگی در آنها موج میزند.
هنری (با آهی کوتاه): آری… هر تکهی کاغذ، هر رنگ و هر خط، بخشی از زندگی من است… هیچ کس آنها را ندیده… جز دیوارهای سفید اتاقم.
من: اما حالا زمینیها میتوانند ببینند، حتی اگر دیر هنگام باشد.
هنری (با لبخندی تلخ و کوتاه): دیر هنگام… بله… همه دیر هنگام. چه فایدهای دارد؟
کفتکی: هر اثر، هر قطرهی رنگ و هر واژه، یک قدم به سوی جاودانگی است. حتی اگر امروز کسی قدرش را نداند، فردا کسی خواهد فهمید.
هنری نشست روی صندلی چوبی، سرش را خم کرد و سکوتی کوتاه کرد.
هنری: میدانستی که من فقط با خیال و در تنهایی خلق میکنم؟ هر تصویر، هر داستان… با همهی محرومیتها و سکوت، محصول تنها بودن است.
کفتکی: و همین تنهایی، خلاقیت تو را خالص کرده… حالا میتوانی با ما حرف بزنی و زمینیها را الهام بخشی.
هنری نگاهی به کاغذهای پاره و رنگهای خشک انداخت و آهی کشید.
هنری: وقتی کودک بودم، فکر میکردم دنیا جایی برای من ندارد… ولی حالا… این خیال که با تو دارم، حس میکنم دنیا میتواند کمی مهربان باشد.
کفتکی: درست است… و همین مهربانی، نوشداروی پس از مرگ است. تو دیده میشوی، حتی اگر دیر… تو شنیده میشوی، حتی اگر سالها طول کشیده باشد.
هنری بلند شد و در اتاق قدم زد، دستهایش را روی میز گذاشت.
هنری: پس این یعنی که هر قطره رنگ، هر خط و هر واژه… حتی اگر در سکوت و انزوا خلق شده، بیفایده نبوده…
من: نه… هرگز. هر اثر شما پل است؛ میان تنهایی شما و دلهای زمینی که هنوز آمادهی دیدن هستند.
هنری لبخند زد، نفس عمیقی کشید و کمی آرام شد.
هنری: پس… این قصه را بنویس، زمینی قصهگو… بگذار دیگران بدانند که گمنامی، تنهایی و رنج، هیچگاه نمیتوانند خلاقیت را نابود کنند.
من: همین کار را میکنم. و هر بار که قصهی شما خوانده شود، روح شما کمی شادتر خواهد شد.
و در این لحظه، اتاق کوچک و دیوارهای سفید… شاهد تولد دوبارهی هنری دارگر در قصهای خیالی بودند؛
قصهای که نشان میدهد، حتی در سکوت مطلق و محرومیت، هنر، روح را جاودانه میکند و دلها را روشن میسازد.
مه نقرهای آرام میچرخید. کفتکی، با بالهایی سفید که لبهشان به رنگ آبی آسمان بود، از میان ابر پایین آمد و بر تکهنوری نشست. مه کنار رفت و روباه پدیدار شد. پیکرش نه از گوشت و پوست، که از غبار سپیدهدم بود. چشمانش، دو دروازهی آرامش و دانایی، درخشید.
کفتکی سرش را کج کرد و گفت:
«آمدی، دیر نکردی. میدانستم که از میان مهها راهت را خواهی یافت.»
روباه لبخندی زد، بیصدا، و پاسخ داد:
«راه، همیشه میان مه است. فقط باید آرام راه رفت تا جهان تو را ببیند.»
روباه نزدیکتر آمد، دمِ مهآلودش را بر چوب طاقچه کشید و گفت:
«دارگر تنها نبود، هرگز تنها نبود. ما، ساکنان خیال، کنار او بودیم. هرگاه دردش سنگین میشد، من در گوشش میگفتم: دختران ویویان را تنها نگذار، هنوز نقاشی نیمهکاره مانده.»
کفتکی با بالهای سفیدش هوا را آرام زد و پاسخ داد:
«و من بر پنجرهاش مینشستم تا به یادش آورم که آسمان حتی پشت دیوارها ادامه دارد.»
روباه سر تکان داد و چشمهایش را به سوی من قصهگو، گرداند:
«اکنون نوبتِ توست. ما از قلمرو خیال آمدهایم، تا صدای او را برسانی به آنان که فراموش کردهاند چرا خلق میکنند. تو صدای همهٔ خاموشان خواهی بود. ما فقط راه را روشن میکنیم.»
کفتکی گفت:
«و این راه، اگر چه در مه آغاز میشود، به روشنایی میرسد.»
دارگر که تا آن دم ساکت بود، لبخند زد. نگاهش به روباه افتاد، آمیختهای از شگفتی و شناخت.
«پس شما همان دو بودید که هر شب در گوشم میگفتید: هنوز ناتمام است…؟»
روباه بیآنکه انکار کند، گفت:
«ما پژواک رؤیای تو بودیم، هنری. و حالا در رؤیای دیگری ادامه مییابیم….»
سکوتی سنگین بعد از این گفتگو نشان از خاتمه جلسه بود. ولی من باید از این فرصت مغتنم استفاده میکردم. پرسیدم:
_ آقای دارگر، حالا که دیگر دغدغههای زمینی نان و سقف بالای سر را ندارید، آیا انجمن شاعران و نویسندگان آسمانی دارید که در آن با دیگر شاعران و نویسندگان درگذشته سخن بگویید؟
_ چرا میپرسید؟
_ از کنجکاوی گذشته… میخواستم بدانم آیا هنرمند و نویسندهای را میشناسید که سرگذشتی مانند شما داشته باشند و پس از مرگ زمینی مورد شناسایی قرار گرفته باشند؟ مخصوصاً اگر زن باشد.
هنری با نگاهی آرام و اندکی لبخند، دستش را روی زانویش گذاشت.
_ عجب پرسش زمینی دقیقی… میدانی، در این سوی، هیچ انجمنی به معنای شما وجود ندارد. ما از جنس صدا و یاد شدهایم، نه از جنس دیوار و میز و قهوهی سرد. اما… صداها گاهی همزمان طنین میاندازند. وقتی یکی از ما یاد شود، دیگری پاسخ میدهد. این میشود گفتوگو، بیآنکه زبان در کار باشد.
کمی مکث کرد، انگار در میان خاطراتی دور میگشت.
_ بله، کسانی را میشناسم که دیر شناخته شدند. ایرانی نه. زنانی که بر زمین چون من خاموش ماندند. یکیشان «اوا هِس» بود، مجسمهسازی که در رنج و بیماری زیست و بعد از رفتنش تازه فهمیدند چه کرده. دیگری «هیلما آف کلینت»… او نقاشی کرد پیش از آنکه دنیا کلمهی «انتزاع» را بشناسد. اما تا نیم قرن پس از مرگش، نامش را حتی در موزهها نمیگفتند.
کفتکی بال زد و گفت:
_ آن دو، در قلمرو روشنایی هم شناخته شدند. چون نیتشان، مثل تو، بیادعا بود.
هنری لبخند زد و ادامه داد:
_ و زنانی دیگر هم هستند، اما بینام. همانهایی که آثارشان را در آتش ریختند یا شوهران و پدرانشان گفتند: «این وقت تلف کردن است.» در اینجا، نام مهم نیست. صداست که میماند. شاید اگر روزی به دنبالشان بروی، قصهگو، خودشان راه را نشانت دهند.
کفتکی گفت:
_ پس جستوجو را ادامه بده، اما نه فقط در گوگل و کتابخانهها. گاهی یک تکه پارچه، یک دوخت، یک شعر ناتمام، میتواند سرنخ زنی باشد که هنوز منتظر است کسی داستانش را به یاد آورد.
مه دوباره بالا رفت. اما در آن لحظه، پیش از محو شدنشان، ردّ نور بال کفتکی و درخشش دم روباه در هم تنید و بر دیوار اتاق، طرحی پدید آورد: درختی با ماه و گربهای که لبخند میزد.
کفتکی و روباه پر زدند و در مه محو شدند. صدای گربههایم از زمین رسید؛ آرام و مصر.
گفتم:
«گربههایم… مرا صدا میزنند.»
هنری لبخند زد، گویی معنای این صدا را خوب میدانست.
_ برو. زمین هنوز به گوش تو نیاز دارد.
قدم گذاشتم، و با هر گام، وزن بازگشت به ریشههایم و به گربههایم را حس کردم. درختان منتظرند، خانهها منتظرند، و من، قصهگو، دوباره در زمین حضور یافتم.
مینو پرنیانی
مهر ۱۴۰۴
در صورت کپی کردن ، لطفا نام خالق اثر ذکر شود .