تشک مراقبه‌ی میشا


میشا، گربه‌ی همدل، سال‌ها بود که با جهان به زبان پنجه و پر رفتار می‌کرد؛ اما با خودش سخت‌تر از همه بود.
وقتی خسته می‌شد، غمگین بود، یا حتی بیش‌ازحد خوشحال، آرام آرام به سمت یخچال می‌رفت. و خودش هم خوب می‌دانست:«من گرسنه نیستم. فقط دلم نوازش می‌خواهد.»
یک روز که کفتکی از بالای خانه‌ی میشا رد می‌شد، نگاهش به چیزی افتاد:
تشکی گرد، نرم، با گل‌های کمرنگ روی پارچه‌اش، درست جلوی یخچال!
فرود آمد و گفت:
«میشا جان، این دیگه چیه؟ چرا وسط راه یخچال تشک انداختی؟»
میشا خندید، کمی خودش را لیس زد و گفت:
«تکنیک جدید سپرسازی منه. هر وقت می‌خواهم از سر عادت درِ یخچال رو باز کنم، پام به این تشک می‌خوره.
یاد حرفِ خانم اورلوف می‌افتم:
«شاید به‌جای خوردن، باید چند نفس بکشی.»
کفتکی لبخند زد.
«پس دیگه سپر چربی نمی‌سازی؟»

میشا گفت: «نه، حالا می‌خوام سپرمو سبک‌تر کنم.
اگه به جای لقمه‌ی بی‌جا، چند لحظه با خودم باشم،
شاید کمتر سنگین شم.»
از آن روز، گربه‌های زیادی از محله آمدند جلوی یخچالِ میشا.
بعضی‌ها فقط روی تشک چرت می‌زدند، بعضی‌ها با هم مراقبه‌ی گربه‌ای می‌کردند:
سه دمِ عمیق، یک کش‌وقوس، و یک «پیشی‌آه» آرام.
و یخچال؟ هنوز همان‌جا بود . ولی دیگر فقط وقتی باز می‌شد، که دل و بدن با هم موافق بودند.

https://hstory.ir/9b6y