زهره شبها نمیتوانست بخوابد. هر بار که در تاریکی اتاق چشمهایش را میبست، ترسها یکییکی سر میرسیدند: «اگر اشتباه کنی چه؟»، «اگر دیگران تو را قضاوت کنند چه؟»، «اگر همه چیز خراب شود چه؟»
یک شب، او تصمیم گرفت برخلاف همیشه عمل کند. چند نفس عمیق کشید و چشمهایش را باز کرد. به جای فرار از ترس، آنها را نگاه کرد، یکییکی، مثل ابرهای تیره در آسمان.
مشغول خواندن کتاب « رویابین در نبرد با ترس » شد . فهمید که ترسها درس هایی مبدل پوشیده هستند که وقتی زاویه دید خود را عوض کند، کوچک و سبک میشوند.
صبح روز بعد، زهره با آرامش برخاست؛ ترسها هنوز بودند، اما دیگر او را نمیترساندند.
دعوت به کتاب:
اگر میخواهید یاد بگیرید چگونه ترسهایتان را از درون آرام کنید و با آنها همراه شوید، کتاب «رویابین در نبرد با ترس» نوشته باربارا د آنجلیس ترجمه مینو پرنیانی را بخوانید.