رودخانه‌ی دیگر

کنار رودخانه‌ای ایستاده بود، جایی که همه از یک سوی آب می‌گذشتند و قدم‌هایشان شبیه موجی یکنواخت بود. او اما، از سوی دیگر عبور می‌کرد. پایش بر سنگ‌های کوچک و خیس می‌لغزید، اما به طرز عجیبی حس می‌کرد که هر قدمش، جای خودش را دارد.

در مسیرش، صدای پرنده‌ای که انگار فقط او می‌شنید، با نسیمی که روی برگ‌ها می‌رقصید، همراه شد. در دل آب، رنگ‌هایی پیدا شد که هیچ‌کس جز او نمی‌دید. او لبخندی زد؛ نه به این خاطر که متفاوت بودن سخت است، بلکه به این خاطر که دیدن دنیای دیگر، هدیه‌ی خودش بود.

هر بار که به کنار رودخانه نگاه می‌کرد و جمعیت را می‌دید که همان مسیر همیشگی را می‌روند، قلبش آرام می‌گرفت. او فهمیده بود که مسیرش از سوی دیگر، نه عجیب است و نه اشتباه؛ تنها مسیر خودش است، و این، کافی بود تا حس کند آرامش زمین و آسمان در دستانش است.

و هرگاه کسی از او می‌پرسید: «تو از کدام سیاره‌ای؟»
او فقط لبخند می‌زد و در دلش می‌دانست: «از همان سیاره‌ای که تنها من می‌توانم قدم بگذارم.» 🌙✨

م.پ

https://hstory.ir/8c8s