کفتکی و ایکاروس

به آسمان پرغبار نگاه می‌کردم،
دنبال ردّی از ابر.
هیچ نبود.
در دل گفتم:
«کاش می‌شد بروم پیش خورشید،
بگویم کمی کمتر بتاب،
بگذار باران ببارد…»

در همان لحظه، یادِ ایکاروس افتادم —
پسرِ خیال‌پردازی که با بال‌هایی از موم و پر،
به پرواز درآمد تا به خورشید نزدیک شود.
یادم نیست چرا آرزوی پرواز داشت،
اما موم از گرمای اشتیاقش ذوب شد
و او، بال و پرش سوخت و فرو افتاد.

آفتاب را لمس کرد،
اما فراموش کرده بود
که بال‌های مومین،
تابِ عشق را ندارند.

دلم گرفت از این داستانِ کهنه.
پرسیدم: «کفتکی، چرا آدم همیشه باید
میانِ زمین و آسمان تاوانِ رؤیا را بدهد؟»

کفتکی گفت:
«نه مهربان، او از پرواز زمین نخورد،
از فراموشیِ سایه‌ها افتاد.
آفتاب گناهی نداشت،
گرما فقط آزمونی بود
برای یادآوردنِ خنکای درون.

اگر تو هم به خورشید می‌رفتی،
نمی‌گفتی کم‌تر بتاب،
می‌گفتی نورت را نرم‌تر بتابان
در دلِ آدم‌ها، تا نسوزند از خودبینی.

ابرها پنهان می‌شوند،
اما بخار آب هنوز در هواست —
باران همیشه در راه است،
اگر دل، رطوبتِ امید را نگه دارد،
ابرها راهِ خانه را به یاد می‌آورند.»

https://hstory.ir/6wjf