زهره از آن دسته مراجعینی بود که بار اولی که وقت گرفت، بدون اطلاع نیامد. بار دوم هم سر وقت نیامد. پس احتمال اینکه بازی «به من اردنگی بزن» داشته باشد، بالا بود. از لحظهای که وارد شد، نرسیده گفت:
«وای، چقدر اینجا تاریکه! دلم گرفت. صرفهجویی میکنید خانم دکتر؟»
نشسته ، ننشسته ، ادامه داد:
«چقدر دورید به ما خانم دکتر! جا پارک پیدا نکردم. مسعود میگفت شما خواستید بیام، کاری با من داشتید؟ بهش گفتم مشکل از من نیست. از هر کسی هست خودش بره. برای همین هم دفعه قبل نیومدم، ولی این دفعه پسرم هم اصرار کرد. خب حالا اینجام، بفرمایید چه کارم داشتید؟»
گفتم :
«لطف کردید آمدید. آقا مسعود دفعه قبل آمدند و مشکلات زندگی مشترک را از زبان خود گفتند. حالا مایلم از زبان شما بشنوم.»
زهره جواب داد:
«حالا چی گفته پشت سر من؟ به نظر من که ما مشکل خاصی نداریم، خیلی. یک زندگی معمولی داریم، نه خوشبختتر از بقیه هستیم و نه بدبختتر. از اولش همین جوری بودیم. من که والا عاشق مسعود نبودم. مامانش اینا خیلی دلشون میخواست من عروسشون بشم. اینقدر رفتند و اومدند تا بالاخره بله رو گفتم. یک سال بعدش هم امیرعلی به دنیا اومد. او همش کار میکرد و منم سرم گرم بچه و نظافت خونه و آشپزی شد. همه کارهای خونه و بچهها با من بود. امیرعلی هنوز کوچیک بود که سهیلا به دنیا اومد. آقا مسعود هم فقط کار میکرد. زبان تشکر هم نداشت. به ما که میرسید خسته بود. خندیدن و محبت هم بلد نبود. ولی به دوستان و خانوادهش که میرسید، کیفش کوک میشد. ولی به محض اینکه اونا میرفتند، باز سگرمههاش تو هم میرفت. ولی وقتی خانواده من میآمدند، مثل چوب خشک ده دقیقه مینشست و بعد کاری رو بهانه میکرد و میرفت. یا اگر غر میزدم که نرو بده زشته، سرش رو تو کامپیوترش میبُرد.»
پرسیدم :
«با بچهها چطور بودند؟»
زهره جواب داد:
« والا که هیچ، رابطهشون سرد بود. نه بازی، نه دعوا، نه پرس و جوی درس، هیچی. رابطهشون سرد بود و حالا آقا مسعود فکر میکنه من باعث شدم که بچه ها رابطه خوبی باهاش نداشته باشند .»
پرسیدم :
«شما پیش بچهها از پدرشون بد میگفتید؟»
زهره آهی کشید و گفت:
«کور که نبودند، میدیدند. با پسرم نه، ولی با دخترم درددل میکردم. فقط همین.»
«هیچ وقت پیش مشاور رفتید؟»
زهره جواب داد:
«نه، مشاور که تازه مد شده. اون موقعها نبود. تازه مشاور چه کار میتونه بکنه؟ الآن شما میتونید چهل سال زندگی رو به من و بچهها برگردونید؟»
با خود فکر کردم که پنجاه ساله نظام مشاوره در ایران وجود دارد، ولی چیزی نگفتم و او ادامه دادم :
«حالا چی… میشه خواهش کنم بار بعد با آقا مسعود با هم بیاید؟»
زهره جواب داد:
«راستش رو بگم؟»
«حتماً!»
زهره گفت:
«نه، بیفایده است. دیگه آب از سر هممون گذشته.»
«منفی فکر نکنید. شاید بشه کاری کرد.»
زهره بعد از سکوتی طولانی گفت:
«حالا فکرام رو میکنم و لازم شد وقت میگیرم.»
دیگر نه او را دیدم، نه هیچیک از خانوادهاش را.
م .پ
تحلیل روانشناختی
در داستان زهره، چندین بازی روانی به طور همزمان ظاهر میشود که هر کدام نیازها و رفتارهای ناخودآگاه او را نشان میدهند. این بازیها نه تنها نشاندهنده واکنشهای فردی او در برابر مشکلات زندگیاش است، بلکه راهی برای اجتناب از پذیرش مسئولیت و تغییر است.
۱. بازی «به من اردنگی بزن»
زهره از شکایت کردن برای جلب توجه استفاده میکند. او با نشان دادن درد و ناراحتی در محیط مشاوره، به طور غیرمستقیم از مشاور میخواهد که به او توجه کند. این نوع رفتار به دنبال جلب محبت و توجه است، به جای اینکه به خود و رفتارهایش نگاه کند.
۲. بازی «آره، اما…»
هر پیشنهادی که برای بهبود وضعیتش به او داده میشود، با پاسخهای معترضانهای مواجه میشود. او هیچگاه به طور واقعی آماده تغییر نیست و در عمل همچنان در موقعیت گذشته باقی میماند.
۳. بازی «من بدبخت بیچارهام»
زهره در صحبتهایش به طور مکرر از وضعیت نامطلوب خود شکایت میکند و خود را مظلوم و بیچاره میداند. این بازی به دنبال جلب ترحم است، بدون آنکه او تلاش واقعی برای تغییر داشته باشد.
۴. بازی «هیچکس نمیتواند کمک کند»
وقتی از او خواسته میشود تا با همسرش به مشاوره بیاید، او به طور قاطعانه میگوید که دیگر هیچ چیز نمیتواند تغییر کند. این نشاندهنده مقاومت در برابر تغییر و بهبود است و به نوعی به پذیرش وضعیت موجود منجر میشود.
نتیجهگیری:
زهره در این داستان با استفاده از چندین بازی روانی، به نوعی از مسئولیتپذیری خودداری میکند و در عین حال، از دیگران توقع دارد که شرایط وحشتناک وی را درک کرده و او را حمایت کنند. این بازیها به او اجازه میدهند که خود را قربانی شرایط نشان دهد، بدون اینکه بخواهد تغییرات واقعی در خود ایجاد کند. با درک این بازیها، میتوان به راحتی فهمید مه کوچه زندگی خانوادگی شأن بن بست باقی می ماند .