جایی بود که نقشهها فراموشش کرده بودند.
زمینی خشک و پهناور، به رنگ طوسیِ خاکی روشن، تا جایی که چشم میرسید، بیابانی خاکستری با درختانی بیتنه.
شاخههایی از دل خاک بیرون آمده بودند — بلند، کمی خمیده، بیبرگ — مثل دستهایی که از اعماق زمین به دنیا سلام میکردند.
رگهها و ترکهایشان همرنگ همان خاک بود؛ همه یکدست، یکرنگ، خام و بیجلا.
رهگذران کمی که از این بیابان عبور میکردند، ابتدا از این منظره جا میخوردند.
اما اگر کمی نزدیک میشدند، شاخهها آرام تکان میخوردند؛ بیباد، بیصدا.
و اگر به آنها اعتماد میکردی، خم میشدند و به آرامی پشتت را میخاراندند.
هیچکس نمیدانست این شاخهها چطور زنده ماندهاند.
اما هر که لمسشان را تجربه کرده بود، میگفت حسی شبیه به دستانی را دارد که شاید هرگز ندیدهای، ولی در لحظهی نیاز، از دل خاک پیدایشان میشود.
«اما او شهودی حس می کرد که خرده نوازشِ آن چنگالها همچون چشیدن آب آلوده است .
پس با لبخندی آرام، در جامهی سیاه خود، بیآنکه مکث کند، گذر کرد.»
م.پ
پشتخاران بیابان خاکستری
https://hstory.ir/la0n