رویا و نوا کنار دیوار آجری یک باغ پاییزی ایستاده بودند. آفتاب گرم و نرم پاییزی روی شانههایشان مینشست و برگها با صدای خشخش زیر پایشان صدا میدادند.
رویا گفت:
ـ آسمان به نظرت تیره نیست؟
نوا پاسخ داد:
ـ چرا هست.
رویا ادامه داد:
ـ بیا رنگش کنیم.
نوا قلمی خیالی از پرِ کفتکی برداشت و شروع به رنگ کردن آسمان کرد. آسمان آرامآرام روشن شد، و ابر کوچکی از شاخهها سرک کشید. این ابر، نیمبوس، ابر دلسوز و بارانزا بود. او گفت:
ـ من نیمبوس هستم، ابر دلسوز، که وقتی صدای فلوت خداوند شنیده شود، بارانم را برای شستن خاک غم میبارم.
رویا و نوا فهمیدند که ماموریتی دارند: شستن خاک غم، رنگ کردن آسمان و آرام کردن دلهای خشک و ترسیده. رودخانهها خشک بودند و خاک ترک خورده بود، اما باران نیمبوس و نغمهی فلوت نوا میتوانست امید و زندگی بیاورد.
در مسیرشان، با دیو غبار و بددلی روبهرو شدند. دیو غمگین و تنها بود، و خاک غم میپاشید تا ترس خود را محافظت کند. رویا گفت:
ـ ما با غولها هم دوست هستیم ، دوست داریم قصهی شما را هم بشنویم .
دیو کمی لرزید و شروع به تعریف کرد:
ـ من روزی کودک بودم و ترسیدم…
رویا، نوا و نیمبوس با مهربانی گوش دادند.
دیو غم آخر قصه نگران پرسید:
ـ پس من نابود میشوم؟
رویا لبخند زد:
ـ نه، تو نابود نمیشوی، فقط ترس و بددلی کمرنگ میشوند. تو میتوانی اگر خواستی دوباره شاد باشی.
سپس، قانون بازیها و نوبتها را گذاشتند:
ـ بعضی وقتها تو میتوانی غمگین باشی و غبار بپاشی، ولی ما هم هستیم و حق داریم بخندیم و شادی کنیم. نوبتی بازی میکنیم.
و بدین ترتیب، دوستی و مهربانی جای ترس و تنهایی را گرفت. نیمبوس قطرههای بارانش را ریخت، نوا فلوتش را نواخت، و خاک خشک کمکم نرم شد، آمادهی آن که زندگی و سبزی دوباره به زمین بازگردد.
رویا و نوا دست در دست نیمبوس و دیو غبار و بددلی ایستادند.
خاک خشک رودخانه زیر باران نیمبوس کمکم نرم شد، و قطرهها با نغمهی فلوت نوا میرقصیدند.
برگهای خسته از خشکسالی و در غبار آرام بر زمین ریختند و صدای خشخش برگها شبیه خندههای کودکانه شد.
دیو غبار و بددلی کمی بازیگوش شد، غبارش را پاشید، اما نوا و رویا یادشان بود: نوبتی بازی میکنیم.
هر کس غم داشت، میتوانست کمی بپاشد، و هر کس شادی داشت، میتوانست بخندد و شادی کند.
رویا گفت:
ـ میبینی؟ غم و شادی میتوانند با هم دوست باشند.
نوا فلوتش را نواخت و نیمبوس قطرهای بلند و شفاف فرستاد، که مثل بوسهای آرام روی زمین نشست.
دیو غبار و بددلی سرش را تکان داد و گفت:
ـ پس من تنها نیستم… و ترس هم دیگر مرا نمیبلعد.
رویا لبخند زد:
ـ ما با هم هستیم. هر قطرهی باران، هر نت فلوت، یک قدم به سوی شادی است.
و زمین، که روزی خشک و غمگین بود، حالا با بازی، خنده و باران، جان گرفته بود.
آن روز، اولین روزی بود که همه فهمیدند:
غم هم میتواند دوست باشد، اگر با مهربانی، بازی و نوبتها همراه شود.
و آسمان، آبی و روشن، شاهد دوستی تازهی رویا، نوا، نیمبوس و دیو غبار و بددلی بود.
مینو پرنیانی
منتشر شده در تاریخ مهر ۱۴۰۴
لطفا در صورت کپی نام مولف قصه ذکر شود .