نمیدانست چرا تازگیها «سنگ» ذهنش را به خود مشغول کرده بود.
نخستین بار وقتی شعر محمود درویش را شنید، چیزی در او تکان خورد:
اگر باران نیستی، محبوب من
درخت باش…
و اگر درخت نیستی، محبوب من
سنگ باش…
و اگر سنگ نیستی
ماه باش…
این صدا و معنا، مانند دست نرمی در دل او نشست و مسیر خوابهایش را روشن کرد.
چند شب بعد، خواب آغاز شد.
خود را در هزارتویی یافت که دیوارهایش ثابت نبودند؛
زمین زیر پا مثل سینهٔ حیوان بزرگی آرام بالا و پایین میرفت.
در میان راه، به حوضچهای رسید پر از سنگهای رنگی.
سنگها هنوز کامل نشده بودند؛ نورهای ریز از درونشان بیرون میزد،
مثل چیزی که در حال شکلگیری است؛ شبیه نفس.
اَنی نشست و دستش را در آب فرو برد.
سنگهای سیاه و سفید و صورتی را شست. لطیف بودند—نه سنگ، نه خاک؛ چیزی میان این دو.
دلش چنگ خورد:
«چرا زمانی که هنوز جان داشتند، من نبودم؟ چرا همیشه دیر میرسم؟»
اما وقتی آخرین سنگ را شست، نورشان جان گرفت.
فهمید گاهی مأموریت پس از شکلگیری آغاز میشود.
بعضیها برای آفرینش میآیند، بعضی برای شفا.
او کدامیک از این دو بود.
هزارتو تغییر کرد.
باد سرد پیچید.
راهها تاریک شدند—مثل راهروهای ذهن وقتی خاطرهای درِ خود را بسته باشد.
صدایی از همهجا بلند شد:
صدای جغد سفید، کفتکی، بود؛
صدایی که نمیگفت «بشکن»،
میگفت «رمز را بخوان».
خطوطی روی دیوار ظاهر شد،
مثل رگ برگ یا چین کف دست.
اَنی دیوار را لمس کرد؛ نرم شد—آن لطافت کوتاه پیش از سخت شدن.
تاریکی باز شد.
هزارتو روشنتر شد.
کفتکی گفت:
«هر دری که بسته دیدی،
اول لمس کن،
بعد گوش بده،
بعد رمز را بخوان…
هیچ دری بیدلیل بسته نیست.»
هزارتو اینبار آبی شد،
آبیِ سحرِ زمینهای خشک.
کفتکی روی دیوار نشست.
گفت:
— «شاید به خوابم بیاید… من آمادهام.»
دیوار کنار رفت.
راهی به باغی باز شد؛
نه سبز، نه خاکستری، بلکه جایی میان مرگ و زندگی.
در انتهای باغ، مردی ایستاده بود:
لاغر، خمیده، آرام.
چهرهاش شبیه سنگ بود، ساکت، اما پر از حرف.
زیر لب گفتی:
— «درویشخان…»
مرد سر تکان داد؛
نه تأیید، نه رد.
زبان سکوت.
کفتکی گفت:
«در اینجا، هر سکوتی معنا دارد. بگذار خودش شکل دهد.»
زن جلو رفت.
شاخههای خشک و سنگهای باغ آرام میدرخشیدند.
پرسید:
— «چطور تحمل کردی؟ وقتی باغت خشک شد، دق نکردی؟ چطور از دل آن مرگ چنین اثری ساختی؟»
مرد انگشتش را بالا آورد و به یکی از شاخهها اشاره کرد.
سنگ لرزید، سبک شد و مثل گرد نور روی زمین نشست.
درویشخان با انگشت روی خاک شیار کشید.
زبانش همین بود: اشاره، حرمت، سکوت.
زن گفت:
— «میفهمم… تو با سنگ حرف زدی چون زبانت بسته بود . ناشنوا بودی . با درختان مرده حرف زدی چون کسی حرفهای زندهات را نمیفهمید.»
اینبار مرد به وضوح «آری» گفت، بیصدا.
کفتکی آهسته گفت:
«او در سکوت برهنه بود.
و هر که در سکوت برهنه شود،
برای گفتن، دنبال مادهای سخت میگردد: سنگ.»
زن پرسید:
— «آیا از رنجت خسته بودی؟ آیا خواستی بمیری؟»
مرد مکث کرد.
دستش را روی سینه گذاشت،
بعد به سمت ماه بلند کرد.
زن ترجمه کرد:
— «زنده ماندم… چون هنوز کاری داشتم.»
مرد نزدیک آمد:
— «من هم… همیشه فکر میکنم دیر میرسم: برای درختان، برای گربهها، برای مردم… برای خودم.»
درویشخان دستش را روی شانهٔ او گذاشت.
نه سنگ، نه هوا.
چیزی میان این دو—همان جنسِ سنگهایی که در خواب شسته بود.
در عمیقترین زبان،
به زبانی که فقط در خواب فهمیده میشود،
گفت:
«تو از مسیرِ شفا هستی، نه از مسیرِ آفرینش.»
زن سبک شد.
کفتکی بال زد:
«تو دیر نمیرسی. تو زمانی میرسی که چیزها دیگر طاقت تنها ماندن ندارند.»
باغ محو شد.
آخرین تصویر، دستی بود که درویشخان برای بدرود بالا آورد—دستی برای کسی که زبانِ سنگها را فهمید.
ماه بالا آمد.
هزارتو روشن شد.
کفتکی گفت:
«به راهت ادامه بده. روحها وقتی درختان خشک میشوند، دنبال دستهایی مثل تو میگردند.»
زن چشمهایش را بست.
وقتی باز کرد، صبح بود.
و اولین درِ بستهای که سالها خاموش مانده بود،
همین امشب در خوابش گشوده شده بود.
م.پ
آبان ۱۴۰۴