نقاب و فراموشی

وقتی که به او زنگ زدم، صدایش آرام و دور بود. چند لحظه کوتاه طول کشید تا مرا شناخت با همان صدای گرم و لحن مهربانش خوش و بش کرد و حال و احوال بچه ها را پرسید . نقاب قوی بودن را هنوز هم بر چهره داشت . مثل همیشه .
یادم می آید آن روز خیلی دور را که برای نخستین‌ و آخرین بار دریچه قلبش را گشود — تنها همان یکبار.
کنار هم نشسته بودیم، که یکباره گفت ،
«زندگی همیشه با من مهربان نبوده. تو که برخی را می دانی …… »
یک ساعت به درازا کشید درددل کردنش و جمله آخرش این بود
«علیرغم همه اینها یاد گرفته‌ام با مشکلاتم بجنگیم و حل کنم یا اگر نتوانستم کنار بیایم »
_ لطفا هر از گاهی با من حرف بزن مهربان . همه چیز را درونت نریز .
نزد .

حالا اویی که هیچوقت در خانه بند نمی شد و همیشه مشغول کار و تدریس و فعالیت های خیرخواهانه بود و علاقه و فرصت تماشای تلویزیون را نداشت ، جلوی تلویزیون می نشیند و سگ نازنینش را نوازش می کند که از قضای روزگار او هم آلزایمر گرفته است .
و هر باری که به او زنگ میزنم ، می ترسم که نکند این بار مرا اصلا نشناسد .
شاید وقتی روی مبل می‌نشیند یک سایه کوچک کنار او می‌چرخد — نشانی از زندگی و عشق‌های گذشته، همان‌هایی که روزی شلوغ و پرصدا بودند و حالا آرام گرفته است .
…در این سکوت عجیب اما پر از حضور، من می‌نشینم و خاطره‌ها را تکه‌تکه می‌دوزم: صدای خنده‌ی او ، روزهایی که به دیگران مهربانی می کرد، روزهایی که با انرژی و جدیت کار می کرد، و همان لحظه‌ی کوتاه که دلش را گشوده و حرف زد .
من این تکه‌ها را با دقت و عشق در دل خود تکه‌دوزی می‌کنم.

جایی خواندم که درددل نکردن می‌تواند بستر مناسبی برای ایجاد آلزایمر باشد. کاش همان چهل سال پیش بیشتر به او می‌گفتم: «دوست دارم کمی با هم حرف بزنیم… همه چیز را درون خود نگه داشتن، حتی برای آدم‌های قوی، فشار می‌آورد. بیا با هم درددل کنیم.»
م .پ

https://hstory.ir/s6v1