میوه‌ی ممنوعه

نرسِ بیمارستان گفت:
«من… بعد از کرونا… حالم خوب نیست، خانم. فکر می‌کنم دچار یک نوع حساسیت روانی شدم…»

یادِ روزهای آخرالزمانیِ کرونا افتادم؛
روزهایی که یکی بود پیش از کرونا،
اما پس از آن، مثل خیلی‌های دیگر، در این دنیا نبود.

معلوم بود چقدر در آن دوران به او فشار آمده است؛
زخمی از نوع تروما—
آسیبِ پس از حادثه بر روان.

وقتی صحبت‌ها تمام شد و گوشی را گذاشتم،
خرمالوی در بشقاب را دیدم
به یاد ایام پیش از کرونا فرو رفتم؛
روزهایی که برای من هم نقطه‌ی عطفی بودند.

کفتکی آرام گفت:
«آن‌جا کافه‌ای بود که نمی‌دانم هنوز هست یا نه،
هرکه به چیزی نیاز داشت.
دیوارها به خنده‌ی آرام گربه‌ها گوش می‌دادند،
و دمنوش‌ها بوی آرامش به لب‌ها می‌رساندند؛
حتی از دود گاه‌به‌گاه سیگار، بوی باران می‌آمد.»

آن روزها هنوز هیچ‌کس نمی‌دانست
که دل‌سوزیِ زیاد، می‌تواند دل را
در قفسی از نیاز نگه دارد.

کفتکی جان،
آن کافه درختِ میوه‌ی ممنوع هم داشت.
سفارش می‌شد که به خرمالوها دست نزنید.
و من، وسوسه‌ی آدم و حوا و میوه‌ی ممنوعه را حس می‌کردم.
دست نمی‌زدم،
اما با هر نگاه، حس می‌کردم چگونه دل‌ها می‌توانند
میان نیاز و پرهیز در نوسان باشند.

از آن درخت، از گربه‌هایی که از حوض آب می‌خوردند،
و از گل‌های کافه، عکس‌های بسیار گرفتم.

یادش بخیر…
چند سال گذشته‌ ؟

https://hstory.ir/ya16