مسیر آنتوریوم

شب روی شهر کش آمده بود؛ نه تاریک، نه روشن—خاکستریِ عمیقی که انگار از دلِ خواب برخاسته باشد، مثل پارچه‌ای که دو تصویر لرزان را همزمان در خود نگه می‌دارد.

در گوشه‌ای، آدم‌هایی ایستاده بودند؛ نفس‌هاشان سایه می‌انداخت، صداهایشان نیمه‌خاموش، مثل فکرهایی که جرأت بیرون آمدن ندارند.

کمی دورتر، حضور دیگری بود؛ نه حرکت، نه هیاهو—فقط ایستادن، آرام و بی‌صدا، گویی خودِ شب آن‌ها را در جای‌شان نگه داشته باشد.

مردی از سکویی بالا رفت. نورِ سردی بر چهره‌اش نشست، نورِ بی‌رنگِ همان خاکستریِ فروخورده. سخنش روشن بود، ساده، مثل جمله‌هایی که سال‌ها در دل‌ها مانده‌اند.

جمعیت کف زد؛ شاید نه برای او، بلکه برای لحظه‌ای که احساس کردند چیزی از درون‌شان بیرون آمده است.

وقتی کف‌زدن خاموش شد، آن دو تصویر هم آرام خوابیدند؛ یکی در دل جمع، دیگری در نور کدر.

اما تنها چیزی که رنگ داشت، کنار پای من بود:
گلدانی شکسته—من آن را شکسته بودم.
نه برای نمایش، نه برای اعتراض؛
فقط از شتابِ درونی، از دلتنگیِ فکری، از می‌خواهیم «چیزی را نشان دهیم».

در همان لحظه فهمیدم:
مسیر من، hsp این شورِ بیرونی نیست؛
نه صدا، نه سکوت، نه نمایش.

مسیر من مثل همان آنتوریوم است—
نیرویی که بی‌هیاهو می‌روید،
در سکوت رنگ می‌گیرد،
و در تاریکی می‌درخشد،
بی‌آنکه چیزی بخواهد ثابت کند.

وقتی دیگران در هیاهو فرو می‌روند،
حواست باشد به گلدان‌هایی که بی‌صدا ایستاده‌اند؛
ناراحت نمی‌شوند،
ناراحت نمی‌کنند،
فقط هستند.

و در همان سکوت،
صدایی نرم از میان تاریکی گذشت—آشنا:

کفتکی گفت:
«نیازی نیست چیزی را به کسی ثابت کنی.
ایستادگیِ کوچکِ تو، اگر آرام باشد، کافی است.
همین…
و همیشه همین.»

م.پ

https://hstory.ir/utxh