ماویو ها و رهگذران

پیش‌گفتار کوتاه برای ماویو

«ماویو» واژه‌ای ابداعی است؛ زاده‌ی نگاهی آرام از پشت پنجره.
در زبان من، «ماویو» یعنی آن چشم‌انداز نرم و کنجکاوی که گربه‌ها از قاب پنجره به جهان می‌نگرند — نگاهی میان درون و بیرون، میان پناه و کشف.

در این مجموعه، هر داستان از دل همان زاویه دید شکل می‌گیرد: جایی میان خیال و واقعیت، در مرز آرامش خانه و صدای جهان.
«ماویو» نامی برای آن لحظه‌ی دیدن است؛ لحظه‌ای که زمان در نگاه گربه، در درخشش ماه یا در حرکت برگ‌ها متوقف می‌شود.

واژه‌های ابداعی برای من نه بازی زبانی‌اند، نه تقلید از فرهنگ‌های دیگر؛ بلکه تلاشی‌اند برای یافتن واژگان تازه‌ای که بتوانند تجربه‌های شخصی و احساسات لطیف را نام ببرند.
همان‌گونه که «کفتکی» نام جغد سپیدی است که در کودکی می‌دیدم، «ماویو» هم پنجره‌ای‌ست که هنوز از آن به آسمان نگاه می‌کنم.

جدول راهنمای سریع ماویوهای هزارتو

شمارهعنوانموضوع و نمادهاحضور گربه‌ها و کفتکی/زاویه ماویوپیام یا درس احتمالی
۱ما ویوآرامش سالخوردگی، لذت از لحظه‌های ساده، پرنده‌ها و کلاغ‌هارقابت سر مبل، زاویه دید از پنجره، مشاهده جزئیاتشادی در حال، ارزش نگاه دقیق به زندگی و موجودات کوچک
۲تحفه‌ی ردشده‌ی روباه و هنر عبور بی‌کینهنیت خوب و رد شدن آن، روباه نماد مهربانی و صبرکفتکی زبان دل و تفاوت‌ها را توضیح می‌دهدنیت خوب همیشه پذیرفته نمی‌شود؛ ارزش دیدن و درک دیگران
۳مرز نازکدیوانگی و تنهایی، تفاوت میان ظاهر و درون افراد، صدای خیابانکفتکی همراه میشا، آرامش‌بخش در مواجهه با هرج‌ومرجآنچه می‌بینیم تنها بخشی از حقیقت است؛ مهربانی و سکوت اهمیت دارد
۴اقامتگاه آقایانزندگی مردان مهاجر، فقر، تنهایی، روزمرگیزاویه ماویو دید به جهان و ساکنان، حضور کفتکی ناظر مهربانزندگی دیگران را می‌توان با دقت و همدلی دید؛ هر فرد داستان خود را دارد
۵ماویو سیکاسمراقبت از طبیعت، آسیب‌های شهری، احترام به آزادی موجودات و درختاننگاه گربه‌ها به محیط و جزئیات، زاویه ماویوزندگی و طبیعت ارزشمندند؛ مراقبت و توجه به آن‌ها نشانه‌ی آزادی و احترام است
۶از تبار پرومتهمسیر یادگیری و انتقال دانش، پشتکار، تلاش برای گسترش آگاهیلحظه‌های آرامش با گربه‌ها و پنجره ماویویادگیری و انتقال آن به دیگران یک عمل قدسی است؛ صبر و پشتکار ارزش دارد
۷رهگذرتوجه به جزئیات زندگی، زیبایی لحظه‌های گذرا، رفتار انسان‌هاگربه‌ها و زاویه ماویو، مشاهده دقیق دنیای اطرافنگاه دقیق و مهربان به جزئیات، شادی‌های کوچک را آشکار می‌کند
۸دایورجنستفاوت‌ها و زبان افراد، رفتار و تجربه شخصی، تحمل و تماشای زندگی دیگرانکفتکی همراه و ناظر؛ گربه‌ها واسطه‌ی نگاه دقیق به رفتار آدم‌هاتنها تماشا کردن و درک تفاوت‌ها، بخشی از همدلی و فهم جهان است
۹ماویو شکمیصداهای روزمره و شلوغی بازار، تعامل انسان‌ها با محیط و حیواناتزاویه ماویو، توجه به رفتار گربه‌ها و اطرافیاندنیای شهری پر از جزئیات کوچک و لحظه‌های ناب است؛ نگاه دقیق و همدلی با موجودات و محیط اهمیت دارد

متن کامل داستان‌ها

۱. ما ویو

وقتی فهمید چیزی به نام ما ویو وجود دارد، لبخند زد. پشت پنجره نشستن، از همان کودکی تا امروز، شبیه‌ترین عادتش به گربه‌هاست. با گربه‌هایش هنوز سر تصاحب مبل کنار پنجره کل‌کل دارند. فرق ویوی پنجاه سال پیش با امروز؟ نه فقط آسمانِ آن‌وقت آبی‌تر بود، دلش هم بی‌اضطراب‌تر شده بود. حالا برای پرنده‌ها دانه می‌ریزد، برای دو کلاغ دوست‌داشتنی که اسمشان را گذاشته «اکبر و اصغر»، غذای خشک گربه‌ها را. چه اهمیتی دارد جنسیتشان چیست؟ صدای نکره‌شان همان است! برای او بهترین روزهای زندگی نه در کودکی، که همین حالا، در سالخوردگی است.

۲. تحفه‌ی ردشده‌ی روباه و هنرِ عبور بی‌کینه

صبح خیلی زود بود. آن‌قدر زود که هنوز هیچ گنجشکی آهنگ صبح را شروع نکرده بود. هوا نیمه‌تاریک بود و کوچه بی‌صدا.

از پنجره دیدم روباهی باریک و تنها، با پوزه‌ای مهربان و چیزی در دهان، از آن سوی خیابان آمد. آرام قدم می‌زد، بی‌هیاهو، انگار مهمانی ناشناس باشد که زودتر از موعد رسیده. آمد و چیزی را آرام گذاشت جلوی پیشی غرغروی کوچه؛ همان که به شوخی یا جدی «قنبر» صدایش می‌زدم.

روباه بعد از گذاشتن تحفه، عقب نشست. ساکت. شبیه کسی که انتظار پاسخ نمی‌کشد، اما در دلش شوقی دارد. قنبر، اخمو و بی‌حوصله، فقط قوطی حلبی را دید. با نگاهی پر از سوءظن، پشتش را خم کرد، غرشی کرد، و با پنجه‌ای تند، روباه را زد.

روباه نه فرار کرد، نه پرید، نه حتی چیزی گفت. فقط نگاهی انداخت — آرام، بی‌پرده، بدون ترس — و بی‌صدا در سایه‌ها ناپدید شد. مثل کسی که به رد شدن عادت دارد.

مدتی مات ماندم. دلم تکان خورد.

با خودم گفتم: چرا قنبر این‌طور کرد؟ مگر چه بدی در آن هدیه‌ی کوچک بود؟ شاید تهی بود، اما شاید چیزی از دل درونِ روباه داشت… و همان‌وقت، صدای کفتکی، جغد سپید شب‌های کودکی‌ام، از شاخه‌ی نارون گفت:

– دل‌سوخته‌ای، نه؟

– آره… چرا قنبر این‌طور زدش؟

– گاهی زبان دل،

زبان گربه‌ها نیست…

سکوتی بین‌مان افتاد. بعد کفتکی با صدایی نرم و دور، مثل آواز نی، ادامه داد:

– ببین… روباه‌ها بیشتر درون‌گرا هستند، اما چنان باهوش و کنجکاوند که گاهی برای بقا یا یافتن چیزی تازه، دست به دل‌بازترین رفتارها می‌زنند.

آن روباهِ صبح، شاید یکی از همان روباه‌های خاص بود: تنها، اما مشتاقِ رابطه. شاید از آن‌هایی که می‌دانند باید زود بروند، اما همان لحظه‌ی کوتاه حضورشان را با یک قوطی حلبی ناقابل، به چیزی شبیه دوست داشتن بدل می‌کنند.

– اما قنبر او را نفهمید…

– بله. این یکی از آن داستان‌هایی‌ست که نیت خوب، بسته‌بندی درستی ندارد. کسی می‌خواهد چیزی بدهد، اما دیگری، آن را تهدید می‌بیند. قنبر زبان روباه را نمی‌دانست.

– مثل آدم‌ها…

کفتکی آرام سر تکان داد.

– درست. مثل آدم‌هایی که نمی‌توانند راهی برای رساندن دوستی‌شان بیابند. گاهی زبان تفاوت‌ها، سکوتی‌ست پر از سوءتفاهم.

به قوطی نگاه کردم؛ افتاده بود در گودال کنار جدول. خالی بود. کمی زنگ‌زده، اما برق اندکی هنوز در تهش مانده بود.

کفتکی گفت:

– قوطی حلبی، نمادِ چیزی‌ست که زمانی پر بوده… حالا تهی‌ست. شاید از گذشته، یا از خاطره. شاید روباه چیزی بهتر برای بخشیدن نداشت. یا شاید می‌خواست بگوید: این تنها چیزی‌ست که پیدا کردم… اما برای تو آوردم، ای رییس قلمرو.

من چیزی نگفتم. فقط نگاه کردم.

کفتکی نرم گفت:

– تو تنها کسی بودی که دید. نه چیزی پذیرفتی، نه حمله کردی. فقط شاهد بودی. شاید همین، کار تو باشد: دیدن، نوشتن، به خاطر سپردن.

شاید این قصه تلنگری باشد برای همه‌ی ما: برای رابطه‌هایی که شکست می‌خورند چون زبان یکدیگر را نمی‌فهمیم، برای نیت‌های خوبی که به سادگی رد می‌شوند، برای موجوداتی که در دل شهر، طبیعت و تنهایی، بی‌جا مانده‌اند…

قنبر دوباره به خواب رفت. قوطی در گودال ماند. و روباه؟ روباه رفت، بی‌صدا، اما در دل من باقی ماند.

۳. مرز نازک

صبح خیلی زود بود، وقتی هنوز هیچ پرنده‌ای آواز نمی‌خوانَد و هوا خاکستریِ قبل از طلوع است. میشا روی طاقچه نشسته بود، دمش را دور پاهایش حلقه کرده بود و با چشم‌های نقره‌ای‌اش، زُل زده بود به آن طرف کوچه.

آرام گفت:

– کفتکی… اون خانمه بازم اومده. بازم داره داد می‌زنه. بازم داره خودش رو می‌زنه.

و بعد، با تردید اضافه کرد:

– هم می‌رقصه وسط خیابون و هم داره می‌گه یا خدا خدایا ؟… فکر کنم دیوونه‌ست.

کفتکی، بی‌صدا از دل باد آمد و کنار میشا نشست.

مدتی فقط نگاه کرد؛ به زنِ خمیده، میشا پرسید:

– آدم چجوری دیوونه می‌شه؟

کفتکی آرام پاسخ داد:

– با همون چیزهایی که بعضی‌ها رو زنده نگه می‌داره. غصه، صدا، تنهایی، دعا… فقط یه کم بیشتر، یه کم سنگین‌تر، یه کم بی‌پناه‌تر.

میشا سرش را کج کرد.

– یعنی اون خانمه یه روزی سالم بوده؟

کفتکی گفت:

– همه‌مون یه روزی بودیم… تا وقتی یه‌جا ترک بخوره. بعضی‌هامون تو ترک گم می‌شن وسط صداها.

در همین لحظه، صدای دعوا از همان سمت خیابان بلند شد. دو مرد، سر جای پارک، به هم فریاد می‌زدند. صداهای‌شان تیز بود و تلخ، مثل چاقو روی شیشه. یکی از آن‌ها فحشی داد که در آسمان ماند.

میشا از جا پرید.

– وای… اون زن ترسید. دیدی؟ بلند شد و رفت… خودش رو کشید کنار دیوار.

کفتکی گفت:

– بعضی دیوونه‌ها ساکتن، فقط با خودشون حرف می‌زنن. بعضی‌ها داد می‌زنن و آدم‌ها رو می‌ترسونن. ولی تهش، همه‌شون یه‌جوری گم شدن وسط صداها.

میشا به مردهایی که هنوز دعوا می‌کردند نگاه کرد.

زمزمه کرد:

– کاش می‌شد فهمید کی واقعاً دیوونه‌ست… شاید اونی که بیشتر صداش رو می‌شنویم، فقط کسیه که بیشتر تنهاست.

کفتکی چیزی نگفت. فقط بالش را اندکی روی شانه‌ی میشا پَهن کرد.

مثل سایه‌ای از مهربانی بی‌قضاوت.

و آن دو، در سکوت، به پنجره‌ای که زن پشتش ناپدید شده بود نگاه کردند.

۴. اقامتگاه آقایان

او دقیقاً در زاویه‌ی دیدِ ماویوی من زندگی می‌کرد؛ در «اقامتگاه آقایان». همان جایی که مردانی با هزار امید از شهرهای کوچک آمده بودند تا در تهران کاری بیابند. سال‌هاست که او را می‌دیدم؛ کمی متفاوت با بقیه. موتور نداشت، اما همیشه کتابی یا دفتری در دست داشت که نزدیک چشمانش می‌گرفت و یا می‌خواند یا می‌نوشت.

موهای صاف و مشکی‌اش را دم‌اسبی می‌بست. همیشه بلیز قرمز آستین‌کوتاه روی بلیز آستین‌بلند می‌پوشید و با شلوار پارچه‌ای پرچین در همان راه رفت‌وآمد می‌کرد، حتی وقتی می‌خواست از خیابان شلوغ بگذرد، فقط یک بار نگاه می‌کرد.

گاهی خیال می‌کردم دارد قصه‌ی مردان امیدوار اقامتگاه را می‌نویسد. یک‌بار که از روبه‌رو رد شدیم، وسوسه شدم بپرسم: «شما نویسنده‌اید؟» نپرسیدم. و بعد از ده سال، اقامتگاه تخلیه شد و او، نویسنده‌ی ناشناس، رفت.

وانت بازیافت آمد. تشک‌های کثیف و بی‌جان را بار زدند. بیش از صد تشک ابری نازک. بوی فقر و فرسودگی تشک‌ها تا پنجره‌ی من بالا می‌آمد.

شهرداری شش سال بود نیوجرسی شکسته‌ای دم در آن پلاک گذاشته بود، اما هنوز آدم‌ها در آن زندگی می‌کردند — می‌آمدند، می‌رفتند، و گاهی دیگر برنمی‌گشتند.

بارها آمبولانس دم آن در ایستاد. پیرمردانی بودند که گویی از خانه‌های خود فرار کرده یا رانده شده بودند، آمده بودند اینجا، و همان‌جا مرده بودند.

گاهی فکر می‌کنم شاید او هم درباره‌ی همین مردها می‌نوشت. شاید قصه‌ی آخرش همین بود: اقامتگاهی که هر بار یکی از ساکنانش کم می‌شود، اما صدای کتاب‌خوانی مردِ بلیز‌قرمز هنوز در راهروهایش می‌پیچد.

گاهی هم مردی آراسته‌تر از بقیه می‌دیدم، یکی از اهالی همان اقامتگاه با سری بی مو، پیراهنش اتو داشت، و قدم زدنش بوی انضباط قدیمی می‌داد. اما یک صبح زود، پیش از آن‌که آفتاب کاملاً بالا بیاید، او را دیدم که زار زار گریه بی صدا می‌کرد.

تنها بود، نشسته روی سکوی پست برق، همان‌جایی که معمولاً با شلوارک یا پیژامه و لیوان چای در دست، سیگارش را می‌کشید.

آن روز هم چای و سیگارش همان بود، فقط اشک‌ها اضافه شده بودند.

هر روز، بعد از چند دقیقه نشستن در آفتاب، می‌رفت لباس کارش را می‌پوشید و ناپدید می‌شد در خیابان.

کسی نمی‌دانست شب‌ها کجا می‌رود، یا صبح‌ها از کجا برمی‌گردد.

اما من از ماویوی خودم، او را مثل عقربه‌ای می‌دیدم که ساعت زندگی مردان اقامتگاه را تنظیم می‌کند: وقتی او می‌نشست، روز شروع می‌شد.

۵. ماویو سیکاس

از همان بچگی جذاب بود. خیلی جذاب.

آن اوایل که کاشته بودند، ارتفاعش فقط تا زانویم می‌رسید، اما هر بار که از کنارش رد می‌شدم، لبخند روی لبم می‌نشست.

سیکاس بود — نوعی نخلِ کوچکِ لاکچری — که یک سروگردن از درخت‌های دیگر خیابان باشکوه‌تر می‌نمود.

از شانس خوبم، درست در قابِ ماویوی من جا گرفته بود.

تنِ اویی که سیکاس را کاشت، سلامت.

روزی که با نگاهی عاشقانه داشتم او را تماشا می‌کردم، دیدم کامیون نارنجیِ بدترکیبِ جابه‌جایی اسباب و اثاثیه، در حال شکستنِ درختانِ دم پلاکِ ماست.

سه درخت توت و اقاقیا و زبان گنجشک دم خانه‌ام از دست این کامیون‌ها رفتند، و نوبت به سیکاسِ من رسید.

زنگ زدم به شرکتِ باربری. با لحنی که خودم هم از تندی‌اش ترسیدم، اعتراض کردم. آن‌قدر شدید که کامیون رفت. گرچه دو طره از گیسوانِ سیکاسِ دلبرِ چهارمتری‌ام در سکوت شکست.

هر بار که بوی خطر تصادف با درختان خیابان دم جدول کاشته شده را احساس می‌کنم، یاد درختانِ برلین می‌افتم؛ درختانی که پشتِ حفاظ‌های آهنیِ بلند ایستاده‌اند — نه در قفس، بلکه در پناهِ احترامِ آدم‌ها.

اینجا اما، درختان «آزادند»، آزاد برای شکستن، آزاد برای خشک شدن بی‌صدا در حاشیه‌ی خیابان.

و من هر بار که نگاهش می‌کنم، حس می‌کنم آزادی اگر در بی‌پناهی باشد، فقط درختان شریف را می‌کُشد.

۶. از تبار پرومته

گاهی نگاه به گذشته یادمان می‌آورد که مسیر رشد و انتقال دانش، با تلاش و صبر ساخته می‌شود. من سال‌ها کتاب‌های علمی و دانش غربی را، با دردسر و گاه بدون اجازه رسمی، ترجمه کردم تا فارسی‌زبانان بتوانند از آن بهره‌مند شوند.

روزها پشت میز نشستم، با دیکشنری‌های سنگین آریان‌پور که زنجیر به دست و ذهنم می‌زدند، و هیچ گوگلی نبود تا یاری کند. پشیمان نیستم؛ آتشی که یک‌بار برافروختیم، دیگر خاموش نمی‌شود.

امروز، با ابزارهای جدید، مسیر دسترسی به دانش آسان‌تر شده است. می‌توانم دیکشنری‌های قدیمی را کنار بگذارم و سهم خود را از گسترش آگاهی ادا شده بدانم، و با آرامش، جایگاه فرهنگ آریان‌پور را برای لمیدن گربه‌های‌م خالی کنم.

۷. رهگذر

دخترکی شاداب در قاب پنجره ماویوی من در حال گذر بود. قدم‌هایش سبک و موزون، انگار روی زمین نمی‌لغزید، بلکه روی یک خط نامرئی پر آرامش قدم می‌زد. حجابش میانه حال بود، نه پرزرق و برق، نه ساده و بی‌تفاوت؛ مثل کسی که می‌داند چگونه باید حضورش را نشان دهد، بدون آنکه فریاد بزند.

چرخش نگاه من لحظه‌ای روی دستانش ماند: خالی بودند. پس خرید نکرده بود. مسیرش هم مرا به این نتیجه رساند که به مرکز خرید بازنگشته است. ساعت؟ جمعه، حوالی یک و نیم بعد از ظهر. پس میهمانی ناهاری در راه داشت، نه بازگشت از آن.

لبخند کوچکی روی لبش بود، شاید ناشی از موسیقی‌ای که در ذهنش می‌نواخت، شاید از پیش‌بینی خوشی‌های جمعه‌ی امروز. و من، مانند خانم مارپل، همه‌ی این سرنخ‌ها را جمع کردم: سبک راه رفتن، خالی بودن دستان، زمان و مکان، و آن لحظه‌ی کوتاه شادمانی که در هوا شناور بود.

نازنین! خوش بگذرد، در میهمانی‌ای که هنوز ندیده‌ای، اما ذهن من از پیش دیده است.

۸. دایورجنس

ساعت ۱۱/۱۱ صبح است و در قاب ماویوی من، حالا جناب مترجم ظاهر شده؛ مرد جوانی که گربه‌ای تاکسیدو عادت دارد غذایش را از دست او بخورد.

از کجا می‌دانم مترجم است؟ ماجرایش طولانی‌ست. در فروشگاه‌های مرغ چند بار دیده‌امش؛  هرگز از ظاهرش نمی‌توان حدس زد که زبان فرانسه، یکی از شاعرانه‌ترین زبان‌های دنیا را بلد است. همیشه با لباسی نامرتب دیده‌امش.

یک‌بار فروشنده‌ی مرغ گفت: «فقط دو نفر به اینکه گردن مرغ خوب چرخ نشده و استخوان ریزه دارد، ایراد می‌گیرند: یکی شما و یکی هم آقای مترجم!»

خنده‌ام گرفت — چون من هم یکی از نقش‌هایم «ترجمه» بوده است.

من هم غذارسان گربه‌ها هستم، با یک فرق: من گردن مرغ چرخ کرده را با مخلفات می‌پزم و ریزه استخوان‌ها را جدا می‌کنم، ولی او استخوان‌هایشان را همان کنار گربه جدا می‌کند و نپخته به گربه‌ها می‌دهد.

روزی در کوچه‌ای حوالی خانه دیدمش که مشغول غذا دادن بود. گفتم:

«خیر ببینید، فقط کاش غیر از غذا دادن، عقیم هم بکنید. من

که دست تنها در توانم نیست.»

او جواب داد:

«گوساله به دنیا آمده‌ای و گاو از دنیا خواهی رفت!»

از شنیدن چنین پاسخی شوکه شدم. چیزهای دیگری هم گفت که فقط از من می‌شنید: «بی‌ادب!»

بعدها شنیدم آقای مترجم نزد مشاور می‌رود. لبخند زدم، چون مشاوره هم نقشی دیگر از من است — فقط خدا کند مشاورش ضد حیوانات نباشد.  اخیراً آقای مترجم رفتارش اندکی دوستانه‌تر شده است. زنده باد مشاوره.

و من، از قاب ماویوی خودم، همچنان می‌بینم: هر کسی با زبان خودش و تجربه‌اش در زندگی قدم برمی‌دارد. گاهی ما نمی‌فهمیم، گاهی قضاوت می‌کنیم، اما تنها کاری که می‌توانیم بکنیم، تماشاست؛ با دقت، با مهربانی، بدون آنکه بخواهیم تغییرش دهیم.

۹. ماویو شکمی

خونه‌دار و بچه‌دار، زنبیل رو بردار و بیار! پرتغال ساری داریم بابا جان، انار ساوه، نارنگی نصف قیمت مغازه، بدو بیا! این فریاد پاییزی وانتی‌ست و تابستان‌ها داد می‌زند که خربزه شیرین مشهدی یا هندوانه گل انار دارم، بیا!

وقتی می‌گوید «هندونه شیرین کیلویی ده تومان»، به این فکر می‌کنم که در این بی‌آبی، چند لیتر آب برای پرورش هندوانه بی‌خرد کیلو ده هزار تومان صرف شده.

این نمایش‌های روزانه پر سروصدا، اوایل برای میشا سلطان بانو و فندق قلی خان، کنجکاوی رفتن دم پنجره را در پی داشت؛ حالا نه، عادت کرده‌اند.

سروصدای سحرگاهی شکمی را نانوایی روبروی ماویو من دارد که با لهجه گیلکی بر سر شاگرد کم‌سن و سالش فریاد می‌زند: «فرهاد، پاشو در را باز کن پیسر! اوو، چقدر می‌خوابی تو!»

مینو پرنیانی

آبان ۱۴۰۴

https://hstory.ir/0uzz