(قصهای برای کودکانی که دلدرد را با مهربانی درمان میکنند)
صبح بود.
نور آفتاب از پنجرهی آشپزخانه افتاده بود روی کاشیها.
بوی خوش غذا در هوا میپیچید.
پیشی اشلی با دمش بازی میکرد و پرسید:
– مامان، پیشی سیمبا چرا بداخلاقه امروز؟
مامان لبخند زد و گفت:
– دلش درد میکنه انگار.
– چرا؟
– چون وقتی خیلی کوچولو بود، آدمهایی بودن که اون رو از مامانش جدا کردن تا بفروشن.
نمیدونستن خرید و فروش حیوانها کار درستی نیست.
سیمبا هم شیر کافی نخورد و اون آدما هم دیگه نخواستنش.
حالا پیش ما اومده تا حالش بهتر بشه.
اشلی گوشهایش را تکان داد:
– خب بتی چرا دلش درد میکنه؟
– اونم چون وقتی مامانش گم شده بود، معلوم نیست توی کوچهها چی خورده. شاید چیز بد مزهای بوده.
– خب من چرا دلم درد میکنه؟
مامان خندید:
– دلت درد میکنه مگه؟ شاید چون شکموی ناز خودمی!
اشلی سرش را کج کرد، بعد آرام گفت:
– نه… چون فکر میکنم وقتی غذا میپزی، به چیزهای ناراحتکن فکر میکنی، نه به خوشیهاش.
قابلمه قلقل کرد.
مامان نگاهش کرد، لبخند زد و گفت:
– آها، پس دردِ دلم رو تو فهمیدی کوچولوی من!
اشلی چشمانش را بست و گفت:
– از فردا فقط به مزهی خوبش فکر کن، باشه؟
مامان دستش را روی سر اشلی گذاشت.
بخار آرام از قابلمه بالا رفت.
و بوی مهربانی در هوا پیچید.
🌿 یادداشت پایانی
میگن مردی بود به نام ماسارو ایموتو.
او به آب نگاه میکرد، درست مثل کسی که به دلش گوش میدهد.
دید وقتی به آب میگن «دوستت دارم»، بلورهایش میخندند و برق میزنند.
اما وقتی بهش میگن «ازت بدم میاد»، آب ناراحت میشه و شکلش بههم میریزه.
ما هم بیشترِ وجودمون آبه.
شاید برای همینه که وقتی یکی مهربون باهامون حرف میزنه،
دلمون آرام میگیره،
و وقتی کسی داد میزنه،
یهجور دلدرد میگیریم… حتی اگه گربه باشیم!
پس دفعهی بعد که چیزی میپزی،
یا حرفی میزنی،
یادت باشه آب هم داره گوش میده —
تو قابلمه، تو بدنِ تو،
توی چشمهای کوچولوی پیشیها.
اگر بهش عشق بدی،
میخنده.
و اگه مهربون باشی،
همهی دلت گلبرگ میشه. 🌸
برای همهی دلهایی که هنوز باور دارند آب هم احساس دارد 💧