مارمولک سحری

سحر بود و هنوز هوا تاریک. بوی آب پاشیده‌ی شهرداری در هوا می‌پیچید، بوی خاکِ خیسِ ناگهانی و فرارِ چیزی که زنده مانده بود.
از زیر جدول بیرون زدم، میان شلم‌ شوربای خیابان مردی با شلنگی در دست، آی آب می پاشید . چه خبره . مگر بی آبی نیست . نزدیک بود آب مرا ببرد .خودش هم از آب در حال فرار بود.
من دویدم تا کنار دیوار قدیمی برسم کنار دیواری که ترک خورده بود و خانه ام بود .
همان‌جا دیدمش.
نزدیک بود زیر پای زن بروم ولی عجیب حواسش بود . زن ایستاد .‌ بی‌حرکت، در سکوتی نرم. مرا دید و نترسید.
در نگاهش چیزی از جنس پناه بود، مثل جایی که می‌شود برای چند ثانیه، نفس کشید بی‌آنکه سنگی پرتاب شود.
من هم ایستادم . چشم در چشم هم شدیم . انگار فامیل نزدیک باشد ، گفت : « سلااام . صبح ات بخیر . چه خوب شد که زنده ای خوشگله هنوز . » و رفت . وقتی از آن کوچه گذشتم و به ترک دیوار پناه بردم، برای خانواده‌ام تعریف کردم:
ـ زنِ آخرالزمان شده!
ـ چطور مگه؟
گفتم ماجرا را . سکوت کردند. یکی از بچه‌ها گفت:
ـ آره، حق داری تعجب کنی بابا . از موجود دوپا… آن هم زن… این همه علاقه بعیده.
خندیدم. اما در دلم دانستم: دنیا هنوز به آخر نرسیده، تا وقتی یکی هست در دنیا که ما را «خوشگل» صدا کند.

https://hstory.ir/31fx