قهوه

هر روز صبح، پیش از آن‌که قهوه‌اش را بنوشد، زیر لب می‌گوید:
«خدایا، عمر بده… اما با عزت. اگر قرار است مزاحم کسی باشم، نباشم بهتر است.»

نه از مرگ می‌ترسد، نه از پیری.
اما از لحظه‌ای که نگاه کسی را بخواند و بفهمد باری شده،
از آن می‌ترسد.
از آن بسیار.

نه اندوهگین است، نه نومید.
فقط زنی‌ست با آرزویی آرام.
آرزویی بی‌صدا،
که هر صبح، بی‌خستگی، تکرار می‌شود.

چند روز پیش، خبر تازه‌ای خوانده بود:
می‌گفتند زمین دارد شلوغ می‌شود،
خوراک و آب کم می‌آید،
و روزی شاید هر جرعه، هر لقمه، حساب‌شده باشد.

همین شد که آن آرزوی همیشگی‌اش—
آن آرزوی بی‌صدا—
دل‌سوزانه‌تر شد.
نه برای خودش فقط،
برای سبکی حضورش در این جهان
م.پ.

https://hstory.ir/vm2x