قصه: «میشا و نه گفتن به زبان‌های مختلف» 😺

می‌شه باور کرد که میشا و فندق از همه‌ی پیشی‌ها بیشتر بلدند «نه» بگن؟
یک روز از میشا پرسیدم:
— «آخه تو چرا این‌قدر راحت “نه” می‌گی؟ از کجا یاد گرفتی؟»
میشا دمش را جمع کرد و گفت:
— «ما پیشی‌ها نسل‌اندرنسل “نه” گفتن بلد بودیم. اما شما آدما… عجب کار سختی دارید! یکی‌تون “آره” می‌گه و منظورش “نه”‌ـه. یکی‌تون “نه” می‌گه ولی ته دلش “آره” است. گیج‌کننده‌ست!»
بعد ادامه داد:
— «البته راستش، خیلی سال پیش، وقتی اولین جد و مادربزرگ‌هامون توسط آدما نیمه اهلی شدن، هنوز بلد نبودن محترمانه “نه” بگن. اما یه شب، در مرز خواب و بیداری، خواب عجیبی دیدن. خواب دیدن که صدایی مهربان، “نه” را به همه زبان‌های دنیا در گوششان زمزمه می‌کند…»
— «نه»… «No»… «Nein»… «لا»…
— «Non»… «Não»… «Нет»…

در همین لحظه کفتکی، جغد سفید دانا، آرام کنارشان نشست و گفت:
— «نه گفتن یعنی مراقبت از خود و دیگرانه. وقتی من “نه” می‌گویم، یعنی به خودم و به تو احترام می‌گذارم.»
فندق قُلی خمیازه‌ای کشید و گفت:
— «خب حالا نوبت شما آدماست! برید یاد بگیرید. کتاب بخونید، تمرین کنید.»
میشا هم سبیلش را تکان داد و زیر لب گفت:
— «یا روزگار یادتون می‌ده… اونم چه جوری! میاو!»

https://hstory.ir/nkga