قصه بید مجنون

تازه خبر مرگ خواهر کوچکترش را شنیده بود و درجا گفت:
«همه رفتند و من ماندم.»

ـ آخی ، جای بهتری رفته حتما… خلاص شد. گفته بودی که سال‌های آخر عمرش سختی زیادی کشید.
ـ آره، خیلی تو غربت … من هم که احساس عذاب وجدان دارم به خاطرش، این اواخر دیگر حوصله زنگ زدن‌های او را هم نداشتم.

ـ خب، خودت هم تحت فشار بودی و هستی و مشکلات خودت را داری، به خاطر او مهربون غصه نخور. مطمئنم الان جایی عالیست. همه رفتنی هستیم بالاخره، یکی زودتر، یکی دیرتر.

او نگفت که از تنهایی و مرگ می‌ترسد، اما موج اضطرابش از کیلومترها دورتر هویدا بود.

ـ وقتی خواهر بزرگ زمین‌گیر شد، دختر نداشت، همه گفتند بگذاریدش خانه سالمندان. ولی عروس بامحبتش گفت: «نه، او ابروداره.» و نگذاشت برود خانه سالمندان.
ـ ولی قبلاً گفتی عروسش از درد مراقبت‌های دشوار مادرشوهرش، خودش شش ماه بعد از مادرشوهر مرد…
ـ آره ، خواهر دیگرم وقتی دید که چه زجری کشید، وصیت کرد مرا به خانه سالمندان ببرید تا برای کسی مزاحمت نداشته باشم. حقوق شوهر خدابیامرزم را بدهید، آنجا نگهم دارند.

ـ چه کار عاقلانه‌ای کرد. روحش شاد.
ـ ولی دخترش گفت: «مامانم خیلی لاغر شده بود، غذا بهشان نمی‌دادند تا بمیرند، خورد خورد…»
ـ نترس لطفاً.

ـ کاش یک شب بخوابم و صبح دیگر بیدار نشوم…
ـ آره، واقعاً مرگ ایده‌آلی است، ولی بیا راضی باشیم به رضای خدا.
ـ خود مردن سخت نیست، بعدش سخته.
ـ چرا؟ مردن که حقه… آرامشه.
ـ نه وقتی که گناه کرده باشی…
ـ خدا الرحم الراحمین است. مخصوصاً با مادرها. چون تو هم بچه او هستی. بهت سخت نمی‌گیرد. تازه همین که احساس گناه داری یعنی آدم خوبی هستی. آدم‌های خوب احساس گناه پیدا می‌کنند؛ آدم‌های بد عین خیالشون هم نیست.

آهی کشید و…

وقتی تماس قطع شد، همان لحظه، میانِ سایه و نور، من هم آهی کشیدم و آرزو کردم کاش بداند که مرگ نه پایان، که راه آرامشِ آگاهانه است.

یادم باشد به یادش یک بیدِ مجنون بکارم .
گفته بود: «هرجا بید مجنون دیدی، یادم کن.»

م .پ
آذر ۱۴۰۴

https://hstory.ir/y4wd