در دل یک دنیای کوچک و پرهیاهو، در گوشهای از یک اتاق شلوغ، یک فنر کوچک بود. او به هیچچیز جز تنش و فشرده شدن فکر نمیکرد. هر روز زیر فشار زیاد قرار میگرفت، روزهایی پر از فشردگی و تقلا. هیچ وقت به خودش اجازه نمیداد که آزاد باشد، چون احساس میکرد باید همیشه بیشتر و بیشتر فشرده شود تا کارش را به بهترین شکل انجام دهد.
تا یک روز، وقتی که دیگر هیچ چیزی نمیتوانست بیشترش کند، ناگهان… پف! فنر از جایش بیرون پرید! این پریدن، نه به سمت بالا، بلکه به یک طرف بیهدف، به جایی که نباید. از دنیای پرآشوب و پرفشار که در آن زندگی کرده بود بیرون رفت، در هوا چرخید و در نهایت به سمت یک قفسه افتاد.
همه از دیدن این که فنر چگونه بیهدف و خارج از نظم خود را رها کرده، وحشت کرده بودند. ولی در دل او، یک حس آزادی عجیب بود. یک حس تازهگی که هرگز تجربه نکرده بود. آن لحظه به او یادآوری کرد که همیشه نمیشود تحت فشار و فشردگی ماند. اگر او بیشتر از این فشرده میشد، شاید دیگر هیچ وقت نمیتوانست به این آزادی دست پیدا کند..
م.پ