قصه‌ی خانه‌ی طبقه‌ی یازدهم

در شهری همیشه خاکستری، دختری زندگی می‌کرد در طبقه‌ی یازدهم یک مجتمع بلند.
او نه پنجره‌ای داشت رو به آفتاب،
نه گلدانی که خودش کاشته باشد.
همه چیزش یا به‌جا مانده بود از گذشته،
یا سهم دیگران بود که او امانت‌دارش شده بود.
اسم او «نُه» بود. چون هیچ‌وقت به عدد کامل نرسیده بود.

نُه با دو برادرش زندگی می‌کرد.
یکی همیشه ساعت را به او یادآوری می‌کرد،
و آن یکی همیشه اخم داشت وقتی صدای نُه کمی بالا می‌رفت.

دل نُه گربه می‌خواست.
اما هر بار که گفت، یکی گفت «مو می‌ریزه»،
و یکی گفت «جا نداریم»،
و هیچ‌کس نگفت: «دل تو چی می‌خواد؟»

نُه شب‌ها خواب می‌دید خانه‌ای در چین دارد،
پنجره‌ای رو به باغ بامبو،
و صدای زنی را که از جایی دور، آرام می‌گفت:
«تو کامل بودی، حتی وقتی همه گفتند نه.»

نُه نمی‌دانست آن صدا از کیست.
اما یک روز، در خواب، کنار پنجره‌ی چینی‌اش ایستاد
و در آینه‌ی کوچک دسته‌دار نگاه کرد.

دید زنی را با چشمانی شبیه خودش،
اما با نوری نرم در عمق نگاه—
انگار کودکِ درونش دست زنی در سایه را گرفته باشد.

زن گفت:
«تا کی خودت را نصف‌نصف به دیگران می‌دهی؟
یک‌بار، فقط یک‌بار، برای خودت بمان.»

نُه از خواب پرید.
صبح بود،
صدای بحثِ دو برادر توی راهرو پیچیده بود.
اما نُه دیگر فقط عدد نبود.
او آغاز یک واژه شده بود.
واژه‌ای که هنوز بلد نبود خودش را کامل بگوید،
اما دیگر نُه نبود—
داشت به ده نزدیک می‌شد.

https://hstory.ir/jk08