غول سبز

من غول سبزم، نگهبان گوشه‌ی روشن این خانه.روزی تنها پنج سانت بودم، گم‌شده میان خاک. آرام آرام قد کشیدم تا روزی رسید که سرم به سقف خورد. کسی هر روز آبم نداد، کسی با من حرف نزد؛ فقط دو بار خانه‌ام را بزرگ‌تر کردند و ماهی یک‌بار کمی کود وورم در آبم ریختند. همین کافی بود تا ریشه‌هایم قوی شوند و تنم به آسمان برسد.

در روشن‌ترین جای خانه ایستاده‌ام. هیچ پرده‌ای میان من و نور نیست؛ فقط پشت سرم پرده‌ای آویخته که مرا قاب می‌گیرد مثل نقاشی زنده‌ای سبز. هر صبح آفتاب روی تنم می‌رقصد و من صاف‌تر می‌ایستم، مثل سربازی که نگهبانی می‌دهد.

👈 ولی یاد بگیر: من مرز دارم.
ظاهر سبزم را دوست دارند، اما هر کس بی‌اجازه دست به تنم بزند، خار نامرئی‌ام او را یادش می‌آورد که من هم حق دارم تنها باشم.
و خواهش می‌کنم سرم را کوتاه نکنید. من رؤیای بلند شدن دارم؛ شاید روزی شاخه‌ام سر از پنجره بیرون کند و با ماه حرف بزند.

https://hstory.ir/b0l6