سه شاعر و دانهٔ امید

باد می‌وزد، زمین ترک‌خورده نفس می‌کشد.
هدایت روی لبهٔ دیوار نشسته، فروغ کنار درخت نیمه‌سوخته ایستاده، و سهراب آرام قدم می‌زند.
کفتکی، جغد کوچک، از بالای شاخه‌ها نگاه می‌کند.

هدایت:
«زمین دارد خاکستر خودش را می‌بلعد. آدم‌ها خیال می‌کنند اگر چشم ببندند، رودها خشک نمی‌شود.»

فروغ:
«نه… هنوز همه چیز نمرده. اگر باران بیاید، اگر مهر روی خاک بنشیند، جوانه‌ها بیرون می‌زنند.»

هدایت (تلخ):
«باران؟ مردم گرفتارند. هیچ‌کس گوش نمی‌دهد وقتی درختی فریاد می‌کشد.»

فروغ:
«پس باید کاری کرد که فریاد شنیده شود. حتی یک نفر کافی است.»

باد لحظه‌ای می‌ایستد. فروغ کمی نزدیک‌تر می‌آید.

فروغ:
«این خاک از ما دلگیر نیست؛ فقط خسته شده، مثل مادری که سال‌ها حرف زده و کسی نشنیده.»

هدایت می‌خندد، بی‌صدا:
«اگر من جای زمین بودم، قهر می‌کردم و می‌رفتم.»

فروغ:
«ولی زمین می‌ماند. ما باید برگردیم.»

هدایت نگاهش به نور کم‌رنگ میان شکاف‌هاست.

هدایت:
«نمی‌ترسی اگر هیچ جرقه‌ای نباشد؟»

فروغ:
«می‌ترسم. اما شجاعت یعنی با ترس راه بیایی و بگویی «می‌شود».»

فروغ دانه‌ای کوچک برمی‌دارد و به هدایت می‌دهد:
«این را بکار. برای اینکه زمین بفهمد هنوز کسی به او فکر می‌کند.»

هدایت زانو می‌زند و دانه را آرام در خاک می‌گذارد.
سهراب لبخند می‌زند و به دوردست نگاه می‌کند:
«ریشه‌ای که در خاک خشک مانده هنوز خواب باران می‌بیند.»

کفتکی بال می‌زند و کنار می‌ایستد، دیده و پل زده میان زمان‌ها و شاعرها.

و دانه… شاید امروز جوانه نزند، شاید فردا، شاید سال بعد.
اما هر بار که کسی نگاهش می‌کند، یادآوری است: زمین هنوز تنها نیست، و ما هنوز می‌توانیم مسئول باشیم.

باد دوباره می‌وزد، نرم و آرام، مثل نفس زمین، و صحنه محو می‌شود.
اما دانه، سه شاعر، و یاد کفتکی می‌ماند.

م.پ

https://hstory.ir/kc1p