سه‌فصلِ حمام


«برای آنان که می‌دانند هر کسی را در قبر خود می‌گذارند.»

می‌گویند هر سرزمین، فرشته‌ای دارد
که بر آب هایش می‌گرید و می‌خندد،
و در سرزمین ما، آن فرشته
آناهیتا بود؛
بانویی با جامی از آب روشن،
که هر جا قدم می‌گذاشت،
رودها جان می‌گرفتند.

فصل اول: روزهایی که زمین تشنه نبود

آن سال‌ها که من کودک بودم،
برف فراوان بود و باران،
بی‌دریغ می‌بارید.
رودها مثل رگهاای جوانیِ زمین،
سرشار و خروشان می‌گذشتند
و سفره‌های زیرزمینی
آن‌قدر لبریز بودند
که حتی فکر کم‌آبی
به ذهن کسی خطور نمی‌کرد.

در همان روزها بود
که مردم، هفته‌ای یک‌بار
بقچه می‌بستند و راهی حمام می‌شدند.
آناهیتا از بالای رودخانه‌ها می‌گذشت
و بخار گرم سربینه ها را دوست داشت؛
چون می‌دید آدم‌ها
چطور با یک کاسه آب،
قدر رودخانه‌ها را می‌دانند.

فصل دوم: باران کمتر می‌شود…

پنجاه سال پیش،
باران کم‌کم کم شد.
برف‌ها دیرتر می‌نشستند
و زودتر آب می‌شدند.
رودها هنوز جاری بودند
اما صدایشان آرام‌تر شده بود.

مردم به زندگی شهری رفته بودند.
در خانه‌ها حمام نبود
و ما به «حمام نمره» می‌رفتیم—
اتاق‌های کوچک، با چراغ‌های کم‌نور،
جایی که آدم‌ها
آب را هنوز با شرم شیرین و قدیمی‌اش مصرف می‌کردند.

آناهیتا آن روزها بیشتر سکوت می‌کرد.
چیزی آرام در دلش می‌لرزید،
مثل صدای اولِ پاییز
وقتی که تو می‌دانی سال سخت‌تری در راه است
اما نمی‌خواهی به زبان بیاوری.

فصل سوم: روزهایی که زمین بی‌نَفَس شد

و حالا…
چهل سال گذشته است
و هر روز زیر دوش می‌ایستیم.
حمام‌ها وارد خانه‌ها شده‌اند،
دوش‌ها سبک شده‌اند
و آب،
بی‌خبر از دلِ چاه‌هایی می‌آید
که دیگر عمقی برای دادن ندارند.

برفی نیست.
بارانی نیست.
سفره‌های زیرزمینی
که هزاران سال طول کشید تا شکل بگیرند،
اکنون ته‌نشینِ سکوت شده‌اند.

همان شب بود که در خواب
آناهیتا به کوچه ما آمد.
پرده‌های باریک آب از شانه‌هایش می‌چکید،
اما کم‌رمق،
انگار رودخانه‌ای طولانی را گریسته باشد.

گفت:
«روزی حمام‌هایتان آیین بود،
زمان را نگه می‌داشتید،
و آب فقط جایی بود برای پاکی.
حالا اما
آب بیشتر می‌گریزد تا بماند.
تنفس زمین کم شده،
نه به‌خاطر حمام‌ها،
به‌خاطر فراموشی.»

گفتم:
«چکار کنیم مادر آب؟
این‌همه آدم،
این‌همه عادت…
چطور برگردیم؟»

لبخند زد،
آن لبخند قدیمی و آرام.
دستش را روی رود خشک‌شده گذاشت و گفت:

«به یاد بیاورید.
فقط همین.
به یاد بیاورید روزهایی را که
حمام اتفاق بود،
نه عادت.
به یاد بیاورید بخار سربینه‌ها،
بقچه‌های هفتگی،
حیاط‌هایی که پرآب بودند
چون ما کمتر از آب انتظار داشتیم.
اگر آدم‌ها دوباره
آب را عزیز بدانند،
حتی دو دقیقه کوتاه‌تر ایستادن زیر دوش
مرا زنده‌تر می‌کند.»

و رفت.
آن‌چنان آرام که صدای قدم‌هایش
مثل یک بارانِ کوتاه
بر بام خانه‌مان ماند.

حالا هر بار که شیر آب را باز می‌کنم،
می‌شنوم که رودها در سکوت می‌گویند:
«کم‌تر…
فقط کمی کم‌تر…
ما هنوز همراه شماییم.»

م.پ
آذر ۱۴۰۴

https://hstory.ir/0lbx