سکوت نارنجی
پیشی نقرهای روی پیشخوان نشست و با چشمانی که نور نارنجی تابلو را در خود داشت، سکوت کرد. نمیدانم به چه فکر میکرد، اما من …
پیشی نقرهای روی پیشخوان نشست و با چشمانی که نور نارنجی تابلو را در خود داشت، سکوت کرد. نمیدانم به چه فکر میکرد، اما من …
آنی گاهی حبابی شفاف دور خودش میساخت؛ گاهی سپری محکم، و گاهی فقط لبخندی که دنیا را روشن میکرد. وقتی انرژیهای منفی مبهم بودند، حباب …
در روزگاری دور، زمانی که زمین هنوز از نفس ایزدان زنده بود و در هر گوشهاش قصهای برای شنیدن وجود داشت، کوه دماوند در مرکز …
غروب بود و کفتکی، جغد سفیدی که انگار از دل امواج دریا برآمده بود، بر لب پنجره خانهای در هیرکانی نشست. ناگهان نسیمی سرد وزید …
بخش ۱: روباه متفاوت روباه کوچولو با همهی بچهروباهها فرق داشت.او هر صدایی را میشنید، هر نالهای را حس میکرد و هر غمی را میدید.گاهی …
کنار رودخانهای ایستاده بود، جایی که همه از یک سوی آب میگذشتند و قدمهایشان شبیه موجی یکنواخت بود. او اما، از سوی دیگر عبور میکرد. …
جایی بود که نقشهها فراموشش کرده بودند.زمینی خشک و پهناور، به رنگ طوسیِ خاکی روشن، تا جایی که چشم میرسید، بیابانی خاکستری با درختانی بیتنه.شاخههایی …
در دل یک دنیای کوچک و پرهیاهو، در گوشهای از یک اتاق شلوغ، یک فنر کوچک بود. او به هیچچیز جز تنش و فشرده شدن …
قصه نیروگاه فرصت – بخش اول: «بیبی خورشید»کوچهی بنبست گلکاغذی در دل خیابان فرصت، انگار سالها بود پشت به خورشید کرده بود.پنجرهها به دیوار باز …