سکوت نارنجی

پیشی نقره‌ای روی پیشخوان نشست و با چشمانی که نور نارنجی تابلو را در خود داشت، سکوت کرد. نمی‌دانم به چه فکر می‌کرد، اما من …

بخوانید

حباب، سپر و لبخند آنی

آنی گاهی حبابی شفاف دور خودش می‌ساخت؛ گاهی سپری محکم، و گاهی فقط لبخندی که دنیا را روشن می‌کرد. وقتی انرژی‌های منفی مبهم بودند، حباب …

بخوانید

وداع ​بوفی

غروب بود و کفتکی، جغد سفیدی که انگار از دل امواج دریا برآمده بود، بر لب پنجره خانه‌ای در هیرکانی نشست. ناگهان نسیمی سرد وزید …

بخوانید

ده سبکبال

پیشگفتار: «ده سبکبال» گاهی نجات دادن، با یک اخمِ مهربان شروع می‌شود. با دیدن قفسی، یا شنیدن صدای بال‌هایی که دلتنگ آسمانند. گاهی کسی پیدا …

بخوانید

رودخانه‌ی دیگر

کنار رودخانه‌ای ایستاده بود، جایی که همه از یک سوی آب می‌گذشتند و قدم‌هایشان شبیه موجی یکنواخت بود. او اما، از سوی دیگر عبور می‌کرد. …

بخوانید

پشت‌خاران بیابان خاکستری

جایی بود که نقشه‌ها فراموشش کرده بودند.زمینی خشک و پهناور، به رنگ طوسیِ خاکی روشن، تا جایی که چشم می‌رسید، بیابانی خاکستری با درختانی بی‌تنه.شاخه‌هایی …

بخوانید

قصه‌ی فنر فشرده

در دل یک دنیای کوچک و پرهیاهو، در گوشه‌ای از یک اتاق شلوغ، یک فنر کوچک بود. او به هیچ‌چیز جز تنش و فشرده شدن …

بخوانید

نیروگاه فرصت

قصه‌ نیروگاه فرصت – بخش اول: «بی‌بی خورشید»کوچه‌ی بن‌بست گل‌کاغذی در دل خیابان فرصت، انگار سال‌ها بود پشت به خورشید کرده بود.پنجره‌ها به دیوار باز …

بخوانید