خانم گودال

فندق با چشم‌های کنجکاو پرسید:
– میشا! خانم گودال کیه؟ مامان داشت اخبار اینستا را می‌دید و گفت: «نچ نچ. همین امروز که گرتا را گرفتند، غصه‌اش کم بود، حالا می‌بینم او هم در گذشت. خدابیامرزه.»

میشا لبخندی زد و گفت:
– ای بی‌سوات! او یک زن شجاع بود که تمام زندگی‌اش را وقف شامپانزه‌ها کرد. مثل مادر آنها بود.

فندق چشم‌هایش را گرد کرد:
– یعنی مامان ما آدمه، مامان شامپانزه‌ها هم آدم بوده؟

کفتکی بال‌هایش را باز کرد و گفت:
– فندق کوچک، اما مادر معنوی شامپانزه‌ها، جین گودال است. کسی که زندگی و مهربانی‌اش را وقف آنها و طبیعت کرد. یادش به ما یاد می‌دهد که وقتی با عشق و صلح به موجودات دیگر نگاه کنیم، حتی دنیا هم مهربان‌تر می‌شود.

میشا گفت:
– بیچاره‌ها، شامپانزه‌ها بی‌مادر شدند. فکر نکنم دیگه کسی باشه که بتونه جاشون را بگیره.

فندق با شور گفت:
– شاید ما بتونیم!

میشا گفت:
– تو! به همنوعت پناه هم رحم نمی‌کردی.

فندق گفت:
– نیست که تو مهربون بودی خیلی. حالا اگر هر کسی مهربونه، به یک حیوان کمک کنه و بقیه حیوان‌ها را آزار نده، مشکل حل میشه.

میشا گفت:
– چون عاقبت کار جهان نیستی است…

کفتکی سرفه‌ای کرد و آهی کشید، بعد با صدایی نرم و کمی خنده گفت:
– آه… دنیا پر از موجودات کوچک و بزرگ است، اما هر نگاه مهربان، هر کمک کوچک، و هر قصه‌ی گفته شده، می‌تواند جای خالی را پر کند… حتی جای مادری مثل جین گودال.

فندق سرش را بالا گرفت و گفت:
– پس ما هم می‌توانیم سهم کوچکی از مهربانی او را ادامه بدهیم!

میشا لبخندی زد و گربه‌ها دورشان بازی می‌کردند، و کفتکی بال‌هایش را باز کرد و بالای سرشان پرواز کرد.
صدای بال‌ها و نسیم آرام، انگار می‌گفت:
– هر مهربانی، حتی کوچک، دنیایی را روشن‌تر می‌کند.

نویسنده مینو پرنیانی ۱۰ مهر ۱۴۰۴ لطفا هنگام بازنشر نام نویسنده ذکر شود .

https://hstory.ir/qzh9