خواب دید با نوا به مدرسهای میرود که نامش را به خاطر نمیآورد. حق؟ حقوق؟ حقیقت؟ حقانیت؟ حقِ آبه؟ حقِ حیات؟ همه از یک خانواده بودند.
صبح که بیدار شد، کفتکی را دید که از لبهی پنجره نگاهش میکرد. پرسید: «کفتکی جان، من این خواب را دیدهام… به نظرت میشود از حق و حقوق حیوانات و درختان دفاع کرد؟ آیا چنین وکالتهایی در دنیا وجود دارد؟»
کفتکی پرهایش را صاف کرد و گفت:
در سوئیس، در ایالت زوریخ، سالها وکیل مخصوص حیوانات وجود داشت که از طرف آنها در دادگاه دفاع میکرد — مثلاً اگر کسی سگی را آزار میداد، وکیل در نقش مدافع حیوان در دادگاه حاضر میشد.
در اکوادور و بولیوی، در قانون اساسیشان «حقوق طبیعت» به رسمیت شناخته شده. یعنی اگر کسی رودخانه یا درختی را تخریب کند، میشود از طرف خود طبیعت شکایت کرد. در اکوادور حتی پروندهای بود که وکلا از طرف رودخانهی ویلانبامبا شکایت کردند و برنده شدند.
در نیوزیلند، رودخانهی وانگانوی و کوه تاراناگی به عنوان «شخص حقوقی» شناخته شدهاند، با وکیل و نمایندگانی که از منافعشان دفاع میکنند.
در هند و بنگلادش، دادگاهها حکم دادهاند که رودخانهی گنگ، حیوانات وحشی و حتی درختان، باید مثل اشخاص دارای حق در نظر گرفته شوند.
آنی آهی کشید: «میشود راهنماییام کنی به این مدرسه بروم؟ نوا هم حتماً میآید اگر بفهمد…»
…
آنی و نوا از کوچهای سبز گذشتند که صدای ریشهها از زیر خاکش میآمد. در انتهای کوچه، ساختمانی بود با دیوارهایی از چوب و نور. روی سردرش نوشته شده بود:
«مدرسهی وکالتِ طبیعت – برای آنان که صدای خاموشها را میشنوند.»
درون ساختمان، به جای نیمکت، تنههای کهنسال درختان بود. شاگردان بر حلقههای بریدهی آنها مینشستند و دفترهایشان را بر زانو میگذاشتند. هر شاگرد باید سوگند میخورد که از یکی از فرزندان زمین دفاع کند؛ فرقی نمیکرد گربه باشد یا سگ، جغد یا روباه، اسب یا آهو، ماهی یا زنبور، درخت یا چشمهای از آب.
نوا لبخند زد و گفت: «اینجا یاد میگیریم چگونه زبان خاموشها را ترجمه کنیم.»
آنی پرسید: «استادانش چه کسانیاند؟»
صدایی نرم از میان شاخهها آمد: «استاد اول: باد. استاد دوم: باران. استاد سوم: سکوت.»
آنی دفترش را گشود و نوشت: درس امروز: چگونه از بیزبانها دفاع کنیم.
🌊 فصل دوم: نخستین پرونده – رود در خطر خاموشی
روز تازهای در مدرسهی حق حیات آغاز شد. صدای زنگ، نه از فلز بلکه از بال پروانهای آبی برخاست و کلاس را پر کرد. کفتکی، جغد سفید، از شاخهی بلند پایین آمد و بالهایش را تکان داد. همه فهمیدند که امروز روزی مهم است.
روی میز هر شاگرد، برگی تازه افتاد: پروندهی شمارهی یک – رود کوچکی در خطر خاموشی.
آنی و نوا دست در دست هم قدم برداشتند و به تالار شفاف رفتند، جایی که رودخانهای جاری بود اما دیگر صدایش شنیده نمیشد. قاضی، پیر درختی با تنهای از خزه و ریشههایی تا عمق زمین، سرش را بالا آورد و گفت: «سرنوشت رود در خطر است. چه کسی از جانب زمین و موجوداتش دفاع میکند؟»
نوا یک قدم جلو گذاشت و گفت: «ما آمدهایم تا از زبان کسانی دفاع کنیم که خود نمیتوانند سخن بگویند. همانگونه که میدانید، در کشورهایی مانند اکوادور و بولیوی، طبیعت صاحب حق شناخته شده. در نیوزیلند، رودخانهها و کوهها وکیل دارند. و در هند و بنگلادش، حتی درختان و حیوانات وحشی حقوق دارند. ما نیز آمدهایم تا از رود و دیگر موجودات دفاع کنیم.»
آنی دفترش را گشود و با صدای خود نوشت: «اگر صدای رود خاموش شود، صدای زندگی نیز خاموش خواهد شد. در هر قطرهاش، زندگی حیوانات و جانوران جریان دارد. در هر پیچش مسیرش، درختان و زمین چشم به راه دارند.»
باد از تالار گذشت و برگها کف زدند. کفتکی از بالا بانگ زد: «دفاع پذیرفته شد. رود دوباره خواهد خواند.»
قطرهای روشن از رود برخاست و بر گونهی آنی نشست. نوا لبخند زد و آرام گفت: کفتکی گفت : «این فقط نخستین پرونده است… راه وکالت تازه آغاز شده است.»
⚖️ فصل سوم: پروندهی «خاکِ تلخ»
روزی که آسمان نازکتر از همیشه بود، کلاس مدرسهی حق حیات با سکوتی سنگین آغاز شد. کفتکی از شاخهی بالا پایین آمد و بالهایش را تکان داد؛ سکوتش همه را متوجه خطر کرد.
روی میز هر شاگرد، برگی سیاه افتاد: پروندهی شمارهی سه – خاکِ تلخ
آنی و نوا با هم به تالار رفتند. شاخهها بیرمق بودند، کلاغها خاموش، و زنبورها در هوا نمیچرخیدند. قاضی، پیر درختی با تنهای پر از خاطره، گفت: «سرنوشت خاک جنگل و همه موجودات در خطر است. چه کسی از جانب زمین و جانوران دفاع میکند؟»
نوا پیش آمد و با صدایی محکم اما مهربان گفت: «ما آمدهایم تا از زبانِ کسانی دفاع کنیم که شنیده نمیشوند. برخی میگویند نباید به حیوانات غذا داد، یا حضور سگها در کوه طبیعت را برهم میزند. اما وقتی جایگزینی انسانی و امن ارائه نمیشود، چنین تصمیماتی فقط درد و مرگ میآورد. کلاغها، گربهها، روباهها و آهوان بیگناه از همین سم میمیرند.»
آنی خم شد و خاکی روشن را در دست گرفت، بویی تلخ از مرگ میداد. او گفت: «این سم فقط جان حیوان را نمیگیرد؛ گفتگو و درک را هم میکشد. ما نمیتوانیم به خاطر ترس و نفرت از یک موجود ، هزار زندگی دیگر را تباه کنیم.»
شاهدانی آمدند: زنبوری که میان گلهای پژمرده گذشت، آهویی که چشمهایش مضطرب بود، و انسانی مهربان که پنهانی به حیوانات غذا داده بود. باد از میان شاخهها عبور کرد و از نادانی انسان گفت؛ باران از نیاز به راهحلهای خردمندانه گفت.
قاضی، با سر به زیر، گفت: «قانون اینجا قانون زندههاست. باید راههایی یافت که همه زنده بمانند: مدیریت غذا، حفاظت از زیستگاه، آموزش و همراهی انسان و طبیعت — نه حذف یکی بهخاطر دیگری.»
نوا و آنی پیشنهاد دادند: مکانهایی امن برای غذا، آموزش کوهنوردان، جابهجایی حیوانات پرسه زن به پناهگاه، و حضور مراقبان طبیعت با رویکرد درمانی. آنی گفت: «راهحلِ خشونتآمیز خجالت آور است ؛ باید ریشهها را ببینیم: زیستگاهِ فقیر، بیخانمانی حیوانات، و دانش کم مردم.»
دادگاه، با رأیی از جنس آگاهی، حکم داد: «سمها از خاک بیرون کشیده شود، خاطیان راه جبران را بیابند، و برنامهای برای همزیستی تدوین شود.»
کلاغها دوباره پرواز کردند، رودها آرامتر خواندند، و باد با برگها کف زد. نوا لبخند زد و گفت: «وکالت طبیعت فقط دفاع در دادگاه نیست؛ کار روزانه و ادامه دار است از پاکسازی، آموزش و همراهی آرام با هر چشمه و هر جانور.»
آنی می دانست صدای حق، همواره باید شنیده شود.
🌳 فصل چهارم: پروندهی درختان تشنه
در کوچههای شهر، درختانی سبز بودند که حق آبه نداشتند یا اگر داشتند ، فراموش یا دیر به دیر می شد . هر روز، برخی مردم وسواسی از کنارشان میگذشتند، پیادهرو را میشستند و حمام میرفتند، اما توجهی به درختان نداشتند . آنی و نوا وارد دادگاه طبیعت شدند و گفتند: «این درختان هم زندهاند، نفس میکشند و آب میخواهند. اگر آب به آنها نرسد، حتی سایهی کوچکشان هم خشک میشود و جانورانی که به آنها پناه میآورند، بیسرپناه میشوند.»
قاضی، پیر درختی، شاخههایش را تکان داد و گفت: «آیا راهی برای جبران هست؟»
آنی پیشنهاد داد:
ایجاد مسیرهای دسترسی به آب برای درختان تشنه
آگاه کردن مردم از نیازهای واقعی طبیعت
آموزش کودکان و شهروندان دربارهی اهمیت هر قطره آب و هر ریشه
نوا اضافه کرد: «حق آبه، نه فقط نیاز آدمیزاد ، بلکه حق زندگی همهی موجوداتی است که به آن پناه میآورند.»
🐾 فصل پنجم: پروندهی بیرحمی
در تالار شفاف مدرسهی حق حیات، برگی تازه افتاد: پروندهی شمارهی پنج – سخن آغشته به بیرحمی
آنی و نوا وارد شدند. شاگردان حلقه زده بودند و کفتکی از بالا نگاه میکرد. قاضی، پیر درختی که ریشههایش تا اعماق زمین فرو رفته بود، گفت: «امروز دربارهی کسانی بحث میکنیم که نقاب دوستدار حیات وحش دارند، اما در عمل خواهان کشتار حیوانات هستند. آنها سگها و گربهها را مقصر میدانند و میخواهند از میان بروند، بیآنکه بدانند زمین همهی زندهها را محافظت میکند.»
نوا قدم پیش گذاشت و گفت: «هر سخنی که آغشته به بیرحمی باشد، هیچگاه راه به منزل نمیبرد. زمین، موجودی زنده است. اگر بیتوجهیها و خشونتها ادامه یابد، انتقام خود را میگیرد: از کسانی که نقاب دوستدار حیات وحش دارند، از کسانی که کشتار سگ و گربه را اتایید میکنند و بدون عشق و مهر، خشونت را تأیید میکنند.»
آنی دفترش را گشود و نوشت: «زمین تنها به کسانی وفا میکند که با مهر و مراقبت عمل میکنند. کسی که بدون عشق حکم میدهد، بدون فهم و احترام تصمیم میگیرد، خود نیز زیان میبیند. سگها، گربهها، پرندگان و هر موجودی که به نظر کوچک میرسد، بخشی از زندگی هستند و محافظت از آنها، محافظت از خود ماست.»
قاضی با صدای لرزان شاخهها گفت: «وکلا، دفاعتان پذیرفته شد. یادمان باشد: عدالت طبیعت، قضاوتی صبور و بیخطا است. کلام بیرحمانه، مهر نیاموخته و خشونت تأییدشده، روزی بازخواهد گشت.»
باد از تالار گذشت و برگها کف زدند. کلاغی از شاخه نالید و جغدی سکوت کرد، اما همه میدانستند که امروز، درسی از عدالت و مهر آموختهاند. نوا دست آنی را گرفت و گفت: «ما هرگز نمیتوانیم همهی بیرحمیها را از بین ببریم، اما میتوانیم صدای حق را بلند کنیم و راهی بسازیم که مهر و مراقبت، جای خشونت و بیتوجهی را بگیرد.»
کفتکی با چشمانی آرام انگار لبخند زد او می دانست: وکالت طبیعت، تنها دفاع از موجودات زنده نیست؛ دفاع از مهر، از عدالت، و از زندگی است.
🌲 فصل ششم: پروندهی جنگلهای در خطر
در تالار مدرسهی حق حیات، برگی نو افتاد: پروندهی شمارهی شش – جنگلهای هیرکانی در خطر نابودی
تالار پر از صداهای خاموش بود: خش خش برگها، وزش باد میان شاخههای کهن، و زمزمهی حیواناتی که دیگر نمیتوانستند صدایشان را بلند کنند.
قاضی، پیر درختی با تنهای پر از خزه و خاطره، گفت: «جنگلهای کهن هیرکانی، تالابها و درختان باستانی در خطر نابودیاند. برخی زمینها برای ساخت ویلا و سازهها قطع شدهاند و حیوانات خانهشان را از دست دادهاند. چه کسی از آنها دفاع میکند؟»
نوا جلو آمد و گفت: «این موجودات بیصدا نیستند. آنها زبانشان را به ما میسپارند: اگر گوش ندهیم، طبیعت انتقام خود را میگیرد. کسی که فکر میکند نابودی چند درخت اهمیتی ندارد . نمیداند که همه چیز به هم پیوسته است.»
آنی دفترش را گشود و نوشت: «وکالت طبیعت یعنی دفاع از جنگلها، تالابها، درختان کهن، و همهی موجوداتی که به آنها پناه میآورند. هر تصمیمی که با خشونت یا بیتوجهی گرفته شود، نه فقط طبیعت رادنابوددنیدکند ، بلکه به خود انسان ها هم آسیب میزند.»
باد وزید و برگها را به رقص آورد. کفتکی از بالای شاخهها بانگ زد و جغدی در سکوت تالار حلقه زد. آنی و نوا دست گفتند: «ما هرگز نمیتوانیم همهی بیتوجهیها را متوقف کنیم، اما میتوانیم صدای حق و مهر را بلند کنیم و به هر ریشه، هر برگ، و هر جانوری که در خطر است، گوش بسپاریم.»
قاضی سرش را پایین آورد و گفت: «وکلا، پرونده پذیرفته شد. حالا، راهِ دفاع از زندگی ادامه دارد. یادمان باشد: زمین موجودی زنده است و با هر بیرحمی، پاسخ خواهد داد.»
🩺 فصل هفتم: پروندهی «پیشی سیاه و جغدِ زخمی»
سحر شده بود؛ نورِ اولِ صبح مثل یک نوار نازکِ نقرهای روی آسفالت افتاده بود. آنی با بوی قهوه در سر بلند شد و رفت تا برای پیشی سیاهِ دمِ بریده غذا ببرد. بچه گربه نحیفی بود، روی لبهی ورودی بیمارستان نشسته بود و چشمهایش نیمهباز مینمود.
دو دانشجوی کشیک از در بیرون آمدند؛ کولهپشتیشان هنوز گرم بود. آنی به آرامی پرسید: «صبحبهخیر، بچهها. شاید کمی غذا برای این پیشی داشته باشید؟» یکیشان نگاهی کوتاه انداخت و اعتنایی نکرده و رفتند . آنی در دل گفت : «همهاش من باید جور بکشم . هزینههای غذا ، عقیم سازی . درمان . چرا ؟»
کفتکی نشسته بود و نگاه میکرد. در همان لحظه یک جغد زخمی از میان بوتهها به آرامی زمین خورد؛ بالش پیچ خورده بود و نفسهایش تند.
آنی و نوا فوراً جغد را برداشتند و وارد تالارِ مدرسهی حقِ حیات شدند؛ همان تالاری که هر پروندهای را به زبانِ زندگی ترجمه میکردند. برگِ پرونده بر میز افتاد: پروندهی شمارهی هفت — پیشی سیاه، جغد زخمی، و سکوتِ مسئولین.دانشگاه دامپزشکی.
قاضی، پیر درخت با چشمانی که از سالها دیده بود، پرسید: «چه کسی از آنهایی که صدایشان ضعیف است دفاع میکند؟» آنی پیش رفت و گفت: «من بارها دیده ام بی تفاوتی ها را .آیا من با دیگر حامی های معدود همدل باید هزینهها را بدهبم. تازه مسئله فقط هزینه نیست؛ مسئلهی مسئولیتِ جمعی است. وقتی جامعه تصمیم میگیرد حیوانی را کنار بگذارد، زنجیرهای از درد آغاز میشود.»
نوا افزود: «کسانی که میگویند «این وظیفهی توست» و میگذرند، در واقع از پذیرش راهحلِ انسانی و صبورانه طفره میروند. مسئولیتِ درمان و مراقبت نباید تنها بر دوشِ چند دلمهربان باشد؛ این باید کارِ جمعیِ جامعه، دانشکدهها، بیمارستانها و نهادهای محلی باشد.»
شاهدانی آمدند: پرندهایکه از دور دیدِ آن روز را تعریف کرد، زنی که هر روز برای پیشی غذا میآوردد. قاضی سرش را فرو انداخت و سپس رأی داد: «این پرونده حکم میخواهد — اما حکمی از نوع اجرای مشترک. کسانی که در موقعیت تعلیم و درماناند باید با هم قرار بگذارند: ۱) یک صندوق اضطراری برای درمان حیواناتِ بیسرپناه، ۲) برنامههای منظم عقیمسازیِ ارزان یا رایگان با همکاری دانشکده و کلینیکها، ۳) دورههای آموزش برای دانشجویان و عموم دربارهی مسئولیتِ انسانی در برابر حیوانات، ۴) شبکهای از مراقبان محلی که غذا، مراقبت اولیه و جابهجایی امن را سازمان دهند.»
چند روز بعد، آنی و نوا دیدند که همان دانشجویان، با چهرهای اندکی شرمگین، به کلینیک برگشتند — نه برای عبور بیتفاوت، بلکه برای نوشتنِ نامشان در لیست داوطلبان.چند هفته بعد گربه دم بریده قوی شد، جغدِ زخمی با بالی که سرانجام التیام یافت، دوباره پرواز کرد، و صندوقِ کوچکِ امید جامعه شروع به شکل گرفتن کرد؛ صندوقی پر از سکهها، برگههای یادداشت، و قولهای کوچک اما مصمم.
کفتکی از بالا نگریست و گفت: «گاهی سکوتِ مسئول، دردِ بیشتری میآفریند . باید یاد بگیریم مسئولیت را میان هم تقسیم کنیم، تا هیچ صدای ضعیفی خاموش نماند.»
آنی در پایان روز، دستهایش را در آغوش پیشی گذاشت و دانست که وکالت طبیعت یعنی نه فقط طرحِ دادخواست در تالار عدالت، که بلند کردنِ تلفنها، باز کردنِ صندوقها، آموزش دادن و دعوتِ دیگران به همدلی — و هر روز کندنِ یک ریشهی بیمهری از خاکِ جامعه.
پایان مهر ۱۴۰۴