جهانی دیگر

(از مجموعه درخت پیشی ماه )

مقدمه‌

به دنیای ما خوش آمدید، جایی که همه‌ی حیواناتی که در زمین دوست داشته‌ایم، حالا در «جهانی دیگر» آزاد و سالم زندگی می‌کنند.

من، کفتکی، جغدی خیالی و راهنما که از دل دریا برخاسته‌ام، همراه شما هستم تا ببینید چگونه نور و عشق می‌تواند رنج‌ها و خاطرات زمین را به آرامش و شادی بدل کند.

اینجا زمان معنا ندارد و هر موجودی، هرچقدر کوچک یا بزرگ، می‌تواند خودش باشد. هر خاطره‌ای که از زندگی زمینی با خود آورده‌اید، اینجا به نور و بازی تبدیل می‌شود. پیشی نقره‌ای، بوفی، لوسه‌مار، ماهی‌ها، لاک‌پشت‌ها، مرغ عشق‌ها، کلاغ‌ها و همه‌ی دوستان، همه در این جهان حضور دارند و شما می‌توانید با چشم ذهن و قلبتان، آن‌ها را ببینید و حس کنید.

کفتکی

سفری به یادِ جهانی دیگر

مطمئن نیستم کجا خواندم — شاید در سفر روح دکتر مایکل نیوتن، شاید در کتابی دیگر — که انسان‌ها پس از مرگ، در جهانی تازه، در بهشتی متناسب با زندگیِ زمینی خود ادامه می‌یابند؛ و در کنار موجوداتی که در زمین دوستشان داشته‌اند، دوباره گرد هم می‌آیند.

اگر چنین باشد، و اگر من لایق بهشت باشم، آنجا پر از حیوانات خواهد بود، نه آدم‌ها؛ مگر معدودی که گاه به دیدنم می‌آیند، چون من آنان را می‌طلبم.

«جهانی دیگر» در مکانی بیرون از زمین نیست. جهانی است در یاد من — در همان گوشه‌ای از دل که هر چیز کوچک، در سکوت یا هیاهو، زندگی‌ام را آسان یا دشوار می‌کند.

مینو پرنیانی

مهر ماه ۱۴۰۴

جهانی دیگر

لوسی تازه به این جهان پا گذاشته بود. از وقتی رسید، چند روز فقط استراحت کرده بود تا انرژی از دست رفته در زندگی زمینی را باز یابد. حالا شاد و سرحال از خواب بیدار شده بود. همه چیز در این جهان زیبا و خوش‌بو بود. می‌توانست بو بکشد و واق‌واق کند، چه عالی! چهار سال آخر عمرش حافظه‌ای نداشت؛ بوها را حس نمی‌کرد و نمی‌توانست بشنود. اما حالا دوباره سالم شده بود، چه عالی.

خرگوش سفیدی را دید که برگی از بوته کاهویی خوش‌طعم را ملچ‌ملچ می‌کرد و گاز می‌زد. تمایلی به پارس کردن نداشت، چه عجیب.

«شما؟» پرسید.

«برفی هستم. شما؟»

«لوسی. چند وقت است که اینجایی؟»

«نمی‌دانم. اینجا چیزی به نام زمان نداریم. زمان مال زمین است که شب و روز دارد. اینجا همیشه روز است.»

کمی آن طرف‌تر، جغد بال‌شکسته‌ی زمینی، بوفی، را دید که قبل از خودش از زمین رفته بود. سه هفته‌ای میهمان خانه او، شری، بود.

«پس بالاخره آمدی، خوش آمدی! خلاص شدی. چه روزهای سختی را از سر می‌گذراندی. آلزایمر بود؟»

«آه، یادم نیاور… واقعا روزگار سختی بود.»

لوسی با اشتیاق مشغول خوردن موشی شد که پیشی امید، یکی از دوستان زمینی که حالا دوباره دستش سالم شده بود، برای بوفی شکار کرده بود. موش فقط در خیال شکار شده بود و به عنوان هدیه به بوفی داده شد. نه پیشی امید از دست لوسی فرار کرد و نه لوسی که در زمین مدام واق واق می‌کرد، دلش می‌خواست پارس کند.

«چه می‌خوری، گربه نارنجی؟»

«راستش، اینجا هیچ حیوانی گیاه‌خوار یا گوشت‌خوار نیست. هرچه در زمین می‌خوردیم یا دوست داشتیم بخوریم، حالا می‌خوریم، اما نه کاهو، نه گاو، نه مرغ، نه موش، نه کبوتر. در باطن همه از جنس نور هستند. گرسنه هم نمی‌شویم، فقط بعضی وقت‌ها برای سرگرمی چیزی را تصور می‌کنیم و بعد می‌خوریم.»

«چند وقت است که اینجا هستید؟»

«زمانش را یادم نیست، اینجا زمان هم نیست. قبل از بوفی و شما آمدم و بعد از برفی.»

«اینجا هر کسی در همان سن و سالی است که سالم و سلامت بوده و جوان. مثلاً من وقتی در زمین بودم، در سرمای یک ماشین خوابیدم و نفهمیدم. وقتی موتور ماشین روشن شد، دستم قطع شد. مرا به بیمارستان بردند و بعد رها کردند… خیلی سخت بود. باز خوب که آنی بود، هر روز برای من غذا می‌آورد و به بقیه گربه‌ها هم غذا می‌داد.»

«آنی؟ کدوم آنی؟»

«یک کم فکر کن، همه ما او را می‌شناسیم.»

لوسی زیر درخت آلبالو روی چمن نشست و گفت:

«حالا من چطور غذا بخورم؟ آخرین لذت زندگی من فقط غذا بود.»

«چشم‌هایت را ببند و هرچه می‌خواهی تصور کن.»

«جیگر! من جیگر می‌خواهم!»

«حرق نزن، چشم‌هایت را ببند و تصور کن شکلش و بویش.»

«به همین آسانی؟»

«به همین سادگی، به همین خوشمزگی. حالا می‌خوای مهمان من باشی؟»

«آره… تو چقدر مهربونی، امید.»

«آنی هم همین را می‌گفت.»

لوسه‌مار و سنجاقک و کرم ابریشم

سنجاقکی آبی، به رنگ لاجورد، روی شاخه‌ی زردآلویی نشسته بود و مشغول تمیز کردن لب و لوچه‌اش از گرده‌ی شکوفه‌ها بود.

ناگهان دید لوسه‌مار روی زمین، آرام و نرم، در حال حرکت است. پرید و رفت نشست روی سرش.

– از این طرفا؟ پیدات نیست!

– حوصله‌ی سروصدا ندارم، می‌دونی که… شنیدم تازه‌واردی اومده، گفتم برم ببینم از آنی چه خبر تازه‌ای داره.

– مگه آنی خودش بهت سر نمی‌زنه؟

– کم. خب من در اولین دیدار ترسوندمش.

– آره، یادمه. اون روز توی باغ چای بودیم، همشهری. تی جان قربان!

لوسه‌مار و سنجاقک داشتند از میان چمنزار می‌رفتند که ناگهان دیدند روی شاخه‌ی توتی، کرمی سفید و نرم به آرامی در حال بیرون آمدن از پیله‌ی نقره‌ای است.

سنجاقک بال‌هایش را تکان داد و گفت:

– به‌به! جناب کرم ابریشم! هنوز هم از پیله بیرون می‌آیی؟ اینجا که دیگر خبری از آب جوش نیست!

کرم لبخند زد، آرام، با صدایی نازک گفت:

– نه، اینجا هر پیله‌ای به نور باز می‌شود، نه به مرگ.

لوسه‌مار جلو رفت و گفت:

– یادت هست؟ آنی از تو هم قصه می‌گفت. می‌گفت از غصه می‌سوخت وقتی می‌دید شما را می‌جوشانند تا پارچه بسازند.

کرم گفت:

– بله. او با دلش می‌دید، نه با چشم. هر قطره اشک او، در من نوری کاشت. از همان وقت بود که فهمیدم روزی، جایی، پیله‌ام نه زندان که خانه‌ی نور خواهد شد.

سنجاقک خندید و گفت:

– ببین چه شاعر شده‌ای! از بس با آدم‌های لطیف سر و کار داشتی.

کرم گفت:

– اینجا همه‌چیز شعر است، حتی سکوت لوسه‌مار.

مار لبخند زد:

– من سکوت نمی‌کنم، گوش می‌دهم. زمین اینجا هم حرف می‌زند.

مرغ عشق ناکام: برفک

برفک، مرغ عشق زیبا، پر زد و آمد نشست کنار بوفی روی درخت نارنج که شکوفه داده بود و به صحبت‌های بقیه گوش می‌داد.

– دلتان می‌خواهد قصه مرا هم بشنوید؟

همه سرشان را بالا گرفتند.

– من در عشق زمینی ناکام ماندم. ما سه مرغ عشق بودیم: من، طلا و رستم. طلا رستم را انتخاب کرد و من اقبالی نزد او نداشتم. آنان مدام جوجه می‌آوردند و آنی دلش برای من می‌سوخت، ولی من فقط مورد حمله رقیبم، رستم، قرار می‌گرفتم.

پس  آنی به فروشگاه پرندگان رفت و برابم به خواستگاری رفت . یک مرغ عشق ماده، سبز خال‌خالی، به نام گل باقالی .  اما او بدعمق و مغرور بود و اصلاً با من عاشق پیشه جور در نمی آمد .

تا اینکه قلب عاشقم شکست و  در کمال احترام دفن شدم و فکر کنم  خانواده رستم، که حالا دوازده تایی شده بودند، به باغ پرندگان بخشیده شدند .

– آره، آنی وقتی عصبانی می‌شه، با همه مهربونیش دچار خشم هم می‌شه. حالا تو این دنیا به عشق رسیدی؟

– اینجا هوس عشق ندارم، ولی دارم تمرین تصویرسازی ذهنی می‌کنم، تا اگر یک روز به زمین برگشتم، راه و رسمش را بلد باشم.

مرغ مینا

مرغ مینا پرواز کنان رفت کنار امید روی سکو نشست. مرغ شوخ و شنگی بود، با پر و بالی سیاه و سینه‌ای خاکستری.

از امید پرسید:

– از آنی چه خبر؟ تازه‌وارد چیزی می‌دونه؟

– نه، چندان. در زمین آلزایمر داشت و تازه آمده و تنها پانزده سال پیش آنی را به یاد می‌آورد.

– قصه‌ی شما چیه، مرغ سیاه؟

– اول از همه اسمم خانم میناست. خیلی هم محیط روی من اثر می‌گذارد.

– اوه، پس شما هم HS هستی؟ (بسیار حساس)

– بله. راستش، من وقتی با آنی آشنا شدم که صاحبم، که دامپزشک بود و منو خیلی دوست داشت، سکته کرد و مرد. شنیده بود که من افسرده شدم. با خودش فکر کرد که نمی‌تواند برای آن متوفی کاری کند، ولی شاید بتواند غم را از دل مرغ مینا پاک کند و باری از روی دوش همسر ایشان بردارد. پس مرا نزد خود برد.

دو روز اول کز کرده بودم و حرفی نمی‌زدم. با دیدن خانم‌ها واکنشی نشان نمی‌دادم، اما اگر مردی می‌آمد، از ته دل ذوق می‌کردم، بال می‌زدم، جیغ می‌زدم و به سمت او پرواز می‌کردم. فکر می‌کردم صاحبم آمده.

ظرف یک ماه حالم خوب شد. به غیر از آنی، همچنان به زنان بی‌اعتنا و به مردان علاقمند بودم. خیال او از بابت من راحت شد و مرا سپرد به بانویی که مرغ میناهای دیگری هم در خانه داشت، تا تنها نباشم.

– پس چرا نرفتی به بهشت آقای دامپزشک؟

– آنجا نزد او هستم، اما هی «آنی، آنی» شنیدم. با خودم گفتم شاید خودش یا خبرش آمده باشد، آمدم ببینم چه خبر.

آنی کمی عقب نشست و چشم‌هایش را بست. به خیال خود سفر کرد؛ نه به گذشته‌ی دردناک زمین، نه به روزمرگی‌هایش، بلکه به جایی که هیچ خستگی و اندوهی نفوذ نداشت. نسیمی سبک و آرام، بوی شکوفه‌ها و آرامش در همه جا جاری بود.

در آن بهشت حامی، موجوداتی که در زمین دوست‌شان داشت، او را از دور می‌دیدند و مراقبش بودند. او آن‌ها را نمی‌دید، اما حس می‌کرد نور و شادی از طرفشان به او می‌رسد. قلبش سبک شد، ذهنش آرام گرفت، و غبار زندگی زمینی از او زدوده شد.

هنوز حکایت‌های دیگری باقی‌ست.

حیوانات کنار آبگیر از آبی از جنس نور نوشیدند. همان‌جا خانم غاز را دیدند؛ حتی بوفی هم این مدت او را ندیده بود.

– قصه‌ات چیست، غاز سفید؟ – پرسیدند.

غاز گفت:

– آشنایی من با آنی به زمانی برمی‌گردد که آنی بچه بود و به شمال آمده بود.

سنجاقک گفت:

– آوو، تونم شمالی‌ای؟

– حالا که در بهشت هستم، بله، اما وقتی آنی، مرغ با شکوه سفید با گردن دراز، مرا دید که روی چاه پرآب شنا می‌کنم و گاهی سرم را زیر آب می‌کنم، از باران یک بند شمال هم نمی‌ترسیدم، لبخند می‌زد و در سکوت و از دور نگاهم می‌کرد. فکر می‌کرد برای دل او مرا خریده‌اند. اما فضه خانم ناشنوا، کارگر خانه، صبح آمد و مرا سر برید و فسنجان کرد. ظهر که آنی خانه آمد، مرا ندید و سراغم را گرفت، اما خندیدند و گفتند که خانم غاز در فسنجان بود و الان در شکم ماست.

– از آن روز تا مدتها، آنی اعتصاب غذا کرد. بعد هم که شنیدم، از وقتی اختیاردار خودش شد، گیاه‌خوار شده است.

در جهان دیگر، همه چیز نور است، و آنی هم از آن بالا مراقب است. غاز دیگر از درد و رنج زمین آزاد است، شنا می‌کند، سرش را زیر آب می‌برد، و احساس امنیت و آزادی دارد. آنی نمی‌بیندش، اما غاز او را می‌بیند و حس می‌کند که هنوز عشق و مهربانی آنی با اوست.

لاک‌پشت

لوسه‌مار سرش را به خیال خودش به یک تکه سنگ تکیه داده بود که ناگهان لاک‌پشتی حرکت کرد و لوسه‌مار ترسید.

– تو اینجا در بهشت حامی چه کار می‌کنی؟

– من ابزار شدم.

– یعنی چی؟

– آنی می‌خواست مادر خوبی برای بچه‌هایش باشد، ولی توجه زیادی به اینکه من هم جاندارم، نداشت. بیشتر حضور من به خاطر احساس گناه اوست.

– خب، بگو دیگه.

– اول از همه من را خرید. درست نمی‌دانست چطور باید از من نگهداری کند.

– خب، آن موقع اینترنت هم نبود.

– آره، ولی من را با خودش به سفر بردند و برای اینکه در حیاط گم نشوم، فکر کرد با رنگ کردن لاکم گم نمی‌شوم. خلاصه، وقتی همه خوابیدند، من با سرعت هرچه تمام‌تر فرار کردم.

– خب، چرا فرار کردی؟

– به چه حقی لاکم را رنگ کردند؟ بوی رنگ اذیتم می‌کرد.

– آها، راست می‌گی. بعدش چی شد؟

– راوی نمی‌داند چه بلایی سرم آمد…

لاک‌پشت بعد از فرار، مدتی سرگردان بود. زمین برایش تنگ و خطرناک بود و هر صدای پا یا سایه، دلش را می‌لرزاند. اما بهشت حامی، جایی بود که هنوز آرام و امن بود.

وقتی رسید، دید بوفی و لوسه‌مار و امید مشغول نوشیدن آب از برکه‌ای از جنس نور هستند. آنها لاک‌پشت را دیدند و با آرامش، بدون سرزنش، او را پذیرفتند.

– پس تو هم رسیدی، لاک‌پشت؟

– آره… اینجا جای امنی است، اما هنوز از بعضی خاطرات زمینی خسته‌ام.

– همه‌مون همین‌طوریم، گفت بوفی. آنی اینجا نیست که مستقیم به ما رسیدگی کند، اما ردّی از او هست؛ نگاهش، حس همدلی‌اش… ما را می‌بیند، حتی وقتی او را نمی‌بینیم.

لاک‌پشت آرام گرفت. فهمید که دیگر کسی قصد رنگ کردن لاکش را ندارد، کسی او را به زور در محیطی نگه نمی‌دارد و هیچ‌کس به خاطرات تلخش نمی‌خندد یا سرزنشش نمی‌کند. اینجا فقط نور، سکوت، و همراهانی هستند که او را همان‌طور که هست، می‌پذیرند.

– پس می‌خواهی بمانی؟ پرسید لوسه‌مار.

– بله… اینجا می‌توانم تنها باشم، ولی تنها و امن. می‌توانم نفس بکشم و از نور و سکوت لذت ببرم.

و لاک‌پشت، برای اولین بار پس از سال‌ها، آرام و بدون ترس، به سمت برکه نور حرکت کرد و سرش را زیر آب فرو برد، نه از ترس، بلکه برای لمس شادی و سکوتی که زمین هرگز به او نداده بود.

ماهی‌ها و پیشی نقره‌ای

در آبگیر، ماهی‌های خندان زیادی بودند. سنجاقک پرسید:

– قصه‌تون را برامون می‌گید؟

یکی از ماهی‌ها که بزرگ‌تر از بقیه و سفید و نارنجی بود گفت:

– خیلی دلمون می‌خواد بگیم، ولی آخه ما حافظه نداریم. تا از اینور برکه بریم اونور، یادمون می‌رود کی هستیم یا چرا اصلاً آمدیم اینور. دوباره برمی‌گردیم و همه ماهی‌ها خندیدند.

غاز گفت:

– ولی من تو رو یادمه. بزرگ‌تر از بقیه بودی و ته چاه خونه شمال با رفیق‌هات می‌چرخیدی. آنی هم گاهی که حوصله‌اش سر می‌رفت، دولا می‌شد تا شما رو ببینه.

– آنی کی هست؟

لوسی گفت:

– بابا، این حافظه‌اش از منم خراب‌تره.

– من فقط یک آدمیزاد دیدم که گاهی میاد در برکه آروم شنا می‌کنه و بعد هم آروم غیب می‌شه.

امید گفت:

– خودشه.

ماهی نارنجی دیگری گفت:

– من می‌شناسمش. برای سفره هفت سین ماهی می‌خرید و ماهی‌ها هم چند روز بعد عید می‌مردند. ولی اون سال که منو خرید، خیلی مراقبه بود. پایه همینم که من دو تا سفره هفت سین بودم و خودش هم گاهی موقع عوض کردن آب باهام آروم حرف می‌زد. ولی دیگه بعد از عید دوم، خسته شدم از زندگی در تنگ آب. یک روز همه قوای خودم را جمع کردم و از تنگ آب نیم متر پریدم بیرون و بعد آمدم اینجا. اخیش، راحت شدم.

و ماهی سفیدی بزرگ جلو آمد:

– من این که اسمش را می‌برید را نمی‌شناسم، فقط می‌دانم یکی میاد اینجا گاهی شنا می‌کنه و گاهی می‌گه: منو ببخشید، مثلا گیاه‌خوار بودم ولی نمی‌توانستم از خوردن شما چشم‌پوشی کنم. سالی دو تا ماهی خوردم.

همان‌وقت، پیشی نقره‌ای آمد، نرم و آرام. روی آب نوسان کرد و بال‌هایش را باز کرد، ولی به ماهی‌ها آسیبی نزد. ماهی‌ها با نگاه خود او را حس کردند و برخی شناور شدند، انگار او را می‌شناختند.

پیشی نقره‌ای گفت:

– من آمدم ببینم چه خبر از شماست. آنی گاهی در خیال می‌آید، مراقبه می‌کند، اما شما او را نمی‌بینید. من می‌بینم و از دور نگه می‌دارم.

ماهی‌ها لبخند زدند و کمی آرام شدند. یکی از ماهی‌ها گفت:

– خوب است که او را کسی می‌بیند، حتی اگر ما ندانیم کیست.

لوسی گفت:

– همه ما اینجا حامی هستیم، حتی اگر یادمان نماند. ولی او، پیشی نقره‌ای، دیده و حمایت می‌کند. این کافی است.

🌙 میان‌پرده‌ی دوم: شنیدن صدای آب

آنی در مراقبه بود. هوای اتاق نیمه‌تاریک بود، و صدای باران از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌آمد. دست‌هایش را روی زانو گذاشته بود و نفس می‌کشید، آرام، نرم، شبیه کسی که می‌خواهد چیزی از دنیایی دیگر را به یاد آورد.

آبگیر حامی درست آن سوی پلک‌های بسته‌اش بود. ماهی‌ها موج می‌خوردند و نقره‌ای می‌درخشیدند. صدایی از دور می‌آمد — مثل خنده‌ی ماهی کوچک نارنجی که می‌گفت:

«من خودم پریدم، از تنگ بیرون، آزاد شدم!»

و بعد صدای ماهی سفید:

«ما تو را بخشیدیم، آدمی که دعا می‌کردی ای کاش دیگر هیچ‌کس ما را در تنگ نگذارد. ما همان آرزوی توییم که زنده شدیم.»

آنی آرام اشک ریخت. اشکی شفاف، نه از اندوه، بلکه از سبکی.

در همان دم، پیشی نقره‌ای بی‌صدا وارد شد — از همان راهی که میان خیال و بیداری باز می‌شود. روی سینه‌ی آنی نشست، دمش را جمع کرد و خیره نگاهش کرد. چشم‌هایش در تاریکی می‌درخشیدند، مثل ماهی‌های درون آب.

پیشی گفت (بی‌صدا، با دلش):

«آنان تو را بخشیدند. اما تو هم خودت را ببخش.»

آنی نفس عمیقی کشید، و حس کرد که آب از درونش می‌گذرد،

نه سرد، نه گرم — نوری روان که هرچه اندوه مانده بود، با خود می‌برد.

پیشی نقره‌ای به آرامی از پنجره بیرون رفت، به سمت ماه،

و در برکه‌ی حامی، موجی گذشت و خواب، نرم و روشن، به آرامی روی آنی نشست.

مرغانه

حیونوک‌های جهان دیگر تصمیم گرفتند همگی مراقبه کنند تا لوسه‌مار هم یاد بگیرد چطور از خیال غذا بسازد.

اما تنبل‌ترها خوابشان برد.

در سکوت مراقبه، ناگهان صدای قدقدقداقدا بلند شد!

سرها به سمت صدا چرخید.

یکی پرسید: «مرغه؟!»

– بله، اونم چه مرغی… مرغ رسمی!

امید گفت:

– خانم مرغی، کارت تموم شد؟ بیا پیش ما، داریم قصه‌هامون رو برای هم تعریف می‌کنیم. ببینیم آنی به کدوم‌مون کمک کرده و کدوم‌مون رو اذیت کرده.

مرغ گفت:

– چی بگم والا… یه بار همون عروس تهرانی اومد خونه‌ی مادرجون. بچه‌ش یکی‌دو ساله بود. اومد تو حیاط و منو دید که داشتم تخم می‌ذاشتم. خوشش اومد و به‌به‌چه‌چه کرد. مادرجونم گفت: «بگیر ببر تهران، تخمش مقویه!» خلاصه منو تو کارتن گذاشتن و بردن.

توی یه خونه‌ی بی‌درخت نگه‌م داشتن. نه چمنی، نه خاکی، هیچی.

– خب بعدش چی شد؟

– دلم تنگ شده بود برای خواهرام، برای آقا خروسمون… ولی تخم می‌ذاشتم.

تا اینکه یه روز توپ بچه‌های کوچه افتاد توی حیاط. زنگ زدن، اما آنی نبود. یه‌دفعه دیدم پنج تا کله سرک کشیدن تو حیاط.

یکی گفت: «این همونه‌ست که هر روز قدقد می‌کنه!»

یکی دیگه گفت: «شاید تخم طلا می‌ذاره، چقدرم خوشگله!»

دیگه اومدن و منو گرفتن و بردن.

– اه، بیچاره!

– خانواده‌ی ماکیانیِ خودم که دیگه نبود… آنی و بچه‌ش هم نبودن. منم لج کردم و دیگه تخم نذاشتم. اونا هم سرم رو بریدن و من اومدم اینجا.

– حالا اینجا تخم می‌ذاری؟

– هر روز.

– جوجه هم می‌شن؟

– هر بیست‌و‌یک روز.

– ولی خروس نداری که جوجه بشن!

– عقل زمینی خودت رو بذار کنار، لوسی‌جان. اینجا جهانی دیگه‌ست…

ژولیت

سگی پاکوتاه به رنگ عنابی، زیر درخت عناب روی چمن دراز کشیده بود و به ابرها نگاه می‌کرد.

لوسی گفت:

ــ چه عجب یکی از ما سگ‌سانان هم اینجاست! قصه‌اش چیه؟

امید گفت:

ــ ژولیت تنها سگی‌ست که در زندگی آنی بوده؛ آن هم فقط برای یک هفته.

آنی از بچگی، وقتی دید سگی هار هم‌بازیش را گاز گرفت و تکه‌ای از پایش را کند، همیشه از سگ‌ها می‌ترسید. و از بخت بد ژولیت، درست در روزهای سخت آنی وارد زندگی‌اش شد. حیوان‌ها در سرزمین آنی معمولاً خوش‌اقبال نیستند، اما سگ‌ها از همه بدبخت‌ترند.

امید صدا زد:

ــ ژولیت! بالاخره با ما همراه می‌شی یا نه؟

ژولیت نگاهش را از ابرها برنداشت:

ــ هیچ‌وقت…

ــ چرا؟

ــ چون روحی که در آن خانه با من بود می‌گوید فقط مال اویم.

امید گفت:

ــ تو مال خودتی، ژولیت. ما همه مال خودمونیم. بیا یاد بگیر چطور مراقبه کنی، تا آن روح از تنت بیرون برود.

ژولیت آهی کشید:

ــ هیچ‌کس مرا نخواست. فقط او با من بود… من عاشقشم. اسمم ژولیت است و او رومیوِ من.

امید ، با لبخند تلخ، گفت:

ــ فرق ما گربه‌ها با شما سگ‌ها همینه… هیچ‌وقت اسیر هیچ‌کس نمی‌شیم.

بوفی گفت:

ــ به خال خودش بگذار، او را… انتخاب خودش است.

اسب سپید

بوفی بال شکسته زمینی، تو دنیای دیگه می‌تونست پرواز کنه. کمی همیشه آفتابی بودن دنیای دیگه اذیتش می‌کرد ولی نه اونقدر که زندگی زمینیش مایه رنجش شده باشه. همراه سنجاقک پرواز کردن و رو درخت اقاقیا کنار اسب سپید نشستن.

بوفی گفت: «من تازه اینجا اومدم، تو چند وقته اینجایی؟»

_ تازگبا.

_ آنی رو می‌شناسی؟

_ نه، چی تو مگه؟

_ آخه همه اونایی که اینجان یه ربطی به اون دارن.

_ خیلی آدما اومدن رو پُشت من نشستند برای سواری و به صاحبم پول دادن، کدومشون هست آنی؟

_ پس نمی‌شناسیش.

_ حالا چی می‌خوای بگی تو؟

_ هی من می‌گما، آنی دیگه کیس؟ تو باز حرف خودتو بزن؟

_ واا، چه بداخلاقی؟!

_ آ اگه تو مثه من از صاحبت عذاب می‌کشیدی بهت می‌گفتم بداخلاق کیه.

_ ولی آنی که اصفهانی نیس.

سنجاقک به اسب سفید گفت: «پیش ما بیا، شاید تو هم تونستی یاد بگیری تو این دنیا از عذابی که کشیدی خلاص شی.»

_ پول می‌خوایین؟

سنجاقک لبخندی زد و گفت: «تو این دنیا از پول خبری نیس، همه چیز دلیه.»

کلاغی آلبو با قدم زدن‌های سلانه‌سلانه آمد به جمع حیوونکی‌ها. ترس داشت و این از چشم بقیه پنهان نماند.

_ سلاااام! خوش آمدی. بیا نزدیک‌تر.

_ می‌تونم؟

_ بله. چرا نتونی؟

_ چون با بقیه فرق دارم.

_ ما اینجا همه با هم فرق داریم.

_ ولی شماها که حتی دوستاتون، فامیلاتون، طردتون نکردن. از وقتی رب‌النوع عقل منو به خاطر تعهد و صداقتم طرد کرد و پر و بالم رو از سفید به سیاه تبدیل کرد، صدها سال طول کشید تا نژاد کلاغ طردشدگی رو فراموش کند . اما دست از صداقت برنداشت . هر خبر بد و خوبی که می‌خواست پیش بیاد، ما جار زدیم. حالا هر از چندگاهی یکی از ما دوباره سفید به دنیا می‌آید تا یادآورِ آن گذشته باشه.   اما کلاغ‌هایی که هنوز زخمِ آن طردشدگی را در دل دارند، تلافیش را سر جوجه‌ی آلبو درمی‌آورند.»

   این روزها نوبت من بود سفید شوم . خانواده ام با من خوب تا نکردند .

_ خوب، تو که دیگه بزرگ شدی، به بقیه نیاز نداری که.

_ فراموش نکن که کلاغ‌ها موجودات اجتماعی‌اند. توان زندگی تنها را نداریم.

_ ما رو خانواده خودت ببین.

_ نمیشه که… تو گربه‌ای.

_ میشه! خوب هم میشه. من می‌شم داداش گربه تو، تو هم می‌شی داداش کلاغ من. مثل همون وقت‌هایی که آنی می‌آمد و برامون غذا می‌آورد و با هم می‌خوردیم، حالا هم با هم سر می‌کنیم، باشه؟

کلاغ آلبو سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، اما چشم‌هایش کمی نرم شد.

اسب سپید، تا چشمش به مورچه‌هایی افتاد که روی زمین دراز کشیده بودند، پایش را به زمین کوبید و گفت:

_ مورچه‌ی تن‌لش ندیده بودیم، دیدیم!

امید آرام گفت:

_ مراقب باش اسب جان، ما اینجا با خشونت حرف نمی‌زنیم با هم.

اسب سرش را پایین انداخت:

_ ببخشین… من یک عمر باهام با پرخاش حرف زدن. یاد نگرفتم مودبانه حرف بزنم.

_ عیب ندارد. فقط یادت باشه با بقیه جوری حرف بزن که دلت می‌خواد با خودت حرف بزنن.

اسب سری تکان داد:

_ حالا این مورهای دانه‌کش چِشونه؟ ناخوش‌احوالن؟

امید گفت:

_ نه، اینا همه عمرشون سخت کار کردن. اینجا هم اهل کارن، فقط بیشتر وقتا دراز می‌کشن و استراحت می‌کنن.

اسب با چشمانی گرد پرسید:

_ یعنی منم آزادم؟

_ بله، آزادی.

اسب نگاهش پر از ناباوری شد و بعد، بی‌اختیار اشکش در آمد.

_ پس چرا زنبورها ولو نشدن؟

امید لبخند زد:

_ اونا هم آزاد شدن. ولی از سرک کشیدن توی شکوفه‌ها خوششون میاد. اینجا کار نمی‌کنن، بازی می‌کنن.

لوسی دمش را تکان داد و پرسید:

_ اینا هم به آنی  ربط دارن؟

_ بله. آنی همیشه برای زنبورها کاسه‌ی آب می‌ذاره، و روی بالکنش گلدونایی که گل دارن. وقتی بهار و تابستون می‌رسه، راه رفتنش توی خیابون خنده‌داره… جوری قدم برمی‌داره که مبادا پایش روی مورچه‌ای بره.

درختی جوان از میان چمن‌ها سر برآورد، آرام و بی‌صدا، درست جایی که اشک اسب سپید به زمین چکیده بود.

امید لبخند زد:

_ معلومه که آنی باز درخت کاشته…

لوسی گفت:

_ یعنی هر وقت اونجا درختی بکاره، اینجا یکی سبز میشه؟

_ بله، هر دانه‌ای که با عشق کاشته بشه،  تا اینجا می‌رسه.

باد نرم شاخه‌های تازه را تکان داد. از دور، درختان دیگر هم بیدار می‌شدند. شمشادهایی که به شکل بته‌جغه و پرنده هرس شده بودند، چشمگیر بودند . یکی‌شان که یادش مانده بود در زمین کنار دیوار سیمانی حبس بود، حالا با لذت شاخه‌هایش را تا آسمان می‌کشید.

پایان

نویسنده : مینو پرنیانی

https://hstory.ir/xd32