زن هر صبح، پیش از آنکه قهوهاش را بنوشد، همان دعا را زیر لب میگفت:
«خدایا، عمر بده… اما با عزت. اگر قرار است مزاحم کسی باشم، نباشم بهتر است.»
تا همین پارسال، این دعا فقط در کلماتش بود.
اما حالا، شده بود تصمیمی روشن.
آن روز که برای سومین بار کلید را گم کرد،
و یادش نماند موبایل را کجا گذاشته،
نفسی کشید، لبخند زد و گفت:
«وقتشه…»
نه از مرگ میترسید، نه از پیری.
اما از آن لحظهای که نگاه کسی را بخواند و بفهمد باری شده، از آن میترسید.
خودش رفت.
نه به جایی غمانگیز، که به خانهای که شبیه خاطره بود:
خانهای پرنور با درختی در حیاط،
پرندههایی که هر صبح آواز میخواندند،
و هماتاقیهایی که هرکدامشان قصهای برای گفتن داشتند.
یک روز دخترش آمد دیدنش و گفت:
«مامان، چرا انقدر زود؟ هنوز که سرحالی.»
زن قهوهاش را آرام نوشید و گفت:
«برای اینکه وقتی دیگه سرحال نبودم،
تو فقط دخترم بمونی.
نه کسی که مجبور بشه برام تصمیم بگیره.»
حالا هم هر روز قهوهاش را دم میکند.
با همان دعای همیشگی.
فقط یک جمله به آن اضافه شده:
«…و اگر قرار است عزت رخت بربندد، کاری کن پیش از رفتناش، من رفته باشم.»
و باری برای هیچکس نشد .
نه در خانهای که هنوز لبخند دارد،
و نه در ذهن آنهایی که دوستش دارند.
م.پ.
تصمیم
https://hstory.ir/suz6