بازارچهی خیریه پر از صدای خنده، بوی نان تازه، و رنگهای درهمتنیدهی بساطها بود.
او پشت میز کوچک خود نشسته بود، در حالی که چند تابلوی پارچهای زیبا و دستدوز، مرتب و کنار هم چیده شده بودند. هر کدام تصویری ساده اما عمیق از درختی باریک، ماهی کمرنگ یا خورشیدی خجالتی، و گربهای با لبخندی که انگار رازی را در دل داشت، به نمایش میگذاشت.
جوانی از دل جمعیت بیرون آمد. بلندقد، با شانههایی که هنوز گرد و خاک جاده بر آن نشسته بود. بیآنکه لبخند بزند، به دقت تابلوها را تماشا کرد. نگاهش بر یکی از تابلوها ماند: درختی کج که به سوی ماه نقرهای محو خم شده بود، و گربهای که لبخند آرامش گویی رازی دارد که هیچکس نمیداند.
بیکلام، پول را از جیبش بیرون آورد، آن را روی میز گذاشت و تابلو را با دقت فراوان برداشت. به آرامی آن را در کولهپشتیاش قرار داد، سری تکان داد—حسی شبیه یادداشتی کوچک تا خداحافظی—و دوباره در میان جمعیت ناپدید شد.
دیگر هیچگاه آن تابلو را ندید.
اما هر از گاهی، در شبهای آرام، به یادش میآید: حالا آن تابلو در کدام دیوار آویخته است؟ در چه مکانی، زیر چه آسمانی، به چه زبانی سخن میگویند؟
شاید جایی دورتر از جایی که روزی در آن قدم گذاشت، نور ماه بر همان درخت خمیده میتابد، و گربه—که همیشه لبخند میزند—راز خاموش خود را دوباره برای مسافری که به آرامی گذشت، بازگو میکند؛ مسافری که روزی ایستاد و تکهای از دنیای او را با خود برد.