مانا کنار حیاط، دستان چروکیدهاش را خاکآلود کرد.
نه برای سبزی خوردن،
بلکه برای کاشت یک بلوط کوچک.
نوهاش پرسید:
«مامانی، مگه تو پاییز زندگی نیستی؟ این دیگه چه کاریه؟»
لبخند زد.
«من خونهمو بخشیدم به دخترم، طلاهامو هم دادم به عروسم.
اما این درخت، برای شماست.
برای وقتی که این زمین بیسایه بشه.
برای پرندهای که هنوز به دنیا نیومده.»
🌳
پیرزن بذرهای بومی کاشت،
کتابهایی از خودش به کتابخانه محله بخشید،
و باغچهی کوچه را با همسایهها ساخت.
وقتی رفت،
هیچکس نگفت «خدا بیامرزدش چون.فلان بود».
گفتند:
«یادش بخیر، هر چی دستش میرسید میکاشت و میبخشید.
بذر، کتاب، سایه، لبخند.»
م . پ