امین، پسر فضایی و درختی که از ستاره‌ها خبر داشت

امین همیشه حس می‌کرد از این زمین نیست.
می‌گفت:
«من از سیاره‌ای اومدم که صداها نرم بودن و نورها اذیت نمی‌کردن. اون‌جا همه می‌فهمیدن وقتی یکی ناراحته، حتی اگه چیزی نگه.»

در مدرسه نمی‌توانست با بقیه بچه‌ها کنار بیاید. شلوغی، نور مهتابی‌ها، و حرف‌های بلندِ آدم‌ها او را خسته می‌کرد. شبی در حیاط پشتی، روی پله‌ی سیمانی نشست و به آسمان نگاه کرد:
«کِی میان دنبالم؟ من اینجا گیر کردم…»

در همان لحظه، صدایی آرام از گوشه‌ی تاریک حیاط آمد:
— هنوز کسی نیومده دنبالت، چون هنوز باید چیز مهمی یاد بگیری.
امین برگشت. درختی پیر با پوست ترک‌خورده داشت با او حرف می‌زد.
— چی باید یاد بگیرم؟
— اینکه حتی روی زمین هم می‌تونی از جنس ستاره‌ها باشی، فقط باید یاد بگیری چطور نورت رو نگه داری.

از آن شب به بعد، امین هر شب با درخت حرف می‌زد. درخت قصه‌ی دانه‌هایی را می‌گفت که از سیارات دور آمده‌اند و در خاک زمین ریشه دوانده‌اند تا جهان را از درون روشن کنند.
امین آرام‌آرام فهمید «گیر نکرده»، بلکه «فرود آمده» است — تا چیزی از سیاره‌ی آرامش به این‌جا بیاورد.

گاهی هنوز دلتنگ می‌شد، ولی وقتی باد از میان شاخه‌ها می‌گذشت، در گوشش می‌گفت:
«نورِ تو همین‌جاست، در دلت.»

م.پ

https://hstory.ir/453v